Part
Part ¹²⁰
ا.ت ویو:
بعد از حرفی که زدم تهیونگ هیچی نمیگفت..نمیدونم چی داخل سرش میچرخید..نفسشو بیرون داد گفت
تهیونگ:باشه...
لبخندی روی لبم جا گرفت..سرم رو روی سینش گذاشتم و چشمامو بستم و دیگه به هیچی فکر نکردم...دلم میخواست زمان همینجا متوقف بشه..این ارامش رو بعد از اون حرف ها لازم داشتم
با تابیدن نور خورشید که از پرده ها عبور کرده بود چشمامو باز کردم..تهیونگ کنارم نبود..روی تخت نشستم و کش قوی به بدنم دارم..اسمون روشن بود..اروم از روی تخت خودمو سمتِ لبه تخت کشوندم..پاهامو روی زمین گذاشتم و از روی تخت بلند شد..سمت حمام رفتم..دوش اب رو باز کردم و اجازه دادم اب سرد تمام بدنم رو در بر بگیره..سردی اب حالم رو بهتر میکرد..بعد از تموم شدن..حوله رو دور خودم گرفتم و از حمام خارج شدم..موهامو خشک کردم و بعد لباسی پوشیدم..موهامو باز گذاشتم و از اتاق خارج شدم..مدام سر میچرخوندم تا تهیونگ رو پیدا کنم..چشمام دنبال تهیونگ بود ولی با جونگ کوک که روی مبل نشسته بود روبرو شد..اخمی از تعجب و گیجی روی پیشونیم نقش بست..انتظار دیدنشو اونم تین موقع از صبح نداشتم..
ا.ت:اینجا چیکار میکنی..
جونگ کوک نگاهشو از تلوزیون که روشن بود گرفت و به من داد..صدای تلویزیون رو کم کرد و از جاش بلند شد..سمت من اومد و دستاشو داخل جیب جاگرش کرد خاکستری رنگش کرد..با لبخند همیشگیش که سرشار از ارامش بود گفت
کوک:فکر کنم انتظار دیدنمون نداشتی اره
لبخندی کمرنگ روی لبام نقش بست
ا.ت:اره خب
جونگ کوک یه قدم به سمتم اومد و با لبخند گفت
کوک:چیزی شده؟
نگاه اطرافم کردمو گفتم
ا.ت:تهیونگ کجاست..
لبخند روی لبای جونگ کوک اروم اروم محو شد..
کوک:امروز رفت شرکت
اخمامو توی هم کشیدم و گفتم
ا.ت:ولی امروز تهیونگ قرار نبود بره شرکت
جونگ کوک دستشو به گردنش رسوند و گفت
کوک:مثل اینکه یکدفعه ای شد
یه قدم نزدیکش شدم و گفتم
ا.ت:جونگ کوک بهم دروغ نگو..
جونگ کوک سرش رو تکون داد و دستاشو بالا اورد(مثل وقت هایی که کسی تسلیم میشه اونم توسط پلیس_امیدوارم متوجه شده باشین)و گفت
کوک:اوه خیلی خب فکر کنم کاملا مشخص بود که دارم دروغ میگم..
همونجور منتظر نگاهش میکردم
کوک:خب راستش تهیونگ رفته المان..اونم برای مدت کوتاهی..البته فکر کنم..گفت چیزی بهت نگم ولی نمیتونستم مقاومت کنم
ادامه دارد🍷
(خیلی متاسفم بابت تاخیر)
ا.ت ویو:
بعد از حرفی که زدم تهیونگ هیچی نمیگفت..نمیدونم چی داخل سرش میچرخید..نفسشو بیرون داد گفت
تهیونگ:باشه...
لبخندی روی لبم جا گرفت..سرم رو روی سینش گذاشتم و چشمامو بستم و دیگه به هیچی فکر نکردم...دلم میخواست زمان همینجا متوقف بشه..این ارامش رو بعد از اون حرف ها لازم داشتم
با تابیدن نور خورشید که از پرده ها عبور کرده بود چشمامو باز کردم..تهیونگ کنارم نبود..روی تخت نشستم و کش قوی به بدنم دارم..اسمون روشن بود..اروم از روی تخت خودمو سمتِ لبه تخت کشوندم..پاهامو روی زمین گذاشتم و از روی تخت بلند شد..سمت حمام رفتم..دوش اب رو باز کردم و اجازه دادم اب سرد تمام بدنم رو در بر بگیره..سردی اب حالم رو بهتر میکرد..بعد از تموم شدن..حوله رو دور خودم گرفتم و از حمام خارج شدم..موهامو خشک کردم و بعد لباسی پوشیدم..موهامو باز گذاشتم و از اتاق خارج شدم..مدام سر میچرخوندم تا تهیونگ رو پیدا کنم..چشمام دنبال تهیونگ بود ولی با جونگ کوک که روی مبل نشسته بود روبرو شد..اخمی از تعجب و گیجی روی پیشونیم نقش بست..انتظار دیدنشو اونم تین موقع از صبح نداشتم..
ا.ت:اینجا چیکار میکنی..
جونگ کوک نگاهشو از تلوزیون که روشن بود گرفت و به من داد..صدای تلویزیون رو کم کرد و از جاش بلند شد..سمت من اومد و دستاشو داخل جیب جاگرش کرد خاکستری رنگش کرد..با لبخند همیشگیش که سرشار از ارامش بود گفت
کوک:فکر کنم انتظار دیدنمون نداشتی اره
لبخندی کمرنگ روی لبام نقش بست
ا.ت:اره خب
جونگ کوک یه قدم به سمتم اومد و با لبخند گفت
کوک:چیزی شده؟
نگاه اطرافم کردمو گفتم
ا.ت:تهیونگ کجاست..
لبخند روی لبای جونگ کوک اروم اروم محو شد..
کوک:امروز رفت شرکت
اخمامو توی هم کشیدم و گفتم
ا.ت:ولی امروز تهیونگ قرار نبود بره شرکت
جونگ کوک دستشو به گردنش رسوند و گفت
کوک:مثل اینکه یکدفعه ای شد
یه قدم نزدیکش شدم و گفتم
ا.ت:جونگ کوک بهم دروغ نگو..
جونگ کوک سرش رو تکون داد و دستاشو بالا اورد(مثل وقت هایی که کسی تسلیم میشه اونم توسط پلیس_امیدوارم متوجه شده باشین)و گفت
کوک:اوه خیلی خب فکر کنم کاملا مشخص بود که دارم دروغ میگم..
همونجور منتظر نگاهش میکردم
کوک:خب راستش تهیونگ رفته المان..اونم برای مدت کوتاهی..البته فکر کنم..گفت چیزی بهت نگم ولی نمیتونستم مقاومت کنم
ادامه دارد🍷
(خیلی متاسفم بابت تاخیر)
- ۲۷.۵k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط