مالکیت خونین p
مالکیت خونین p4
شیزوکو نفسش هنوز به حالت عادی برنگشته بود. نگاهش توی نگاه نرا قفل شده بود، چشمایی که همیشه سرد و بیاحساس به نظر میرسیدن، اما حالا… یه چیزی توشون بود که نمیتونست نادیده بگیره.
اون باید از نرا متنفر میبود. اون شکستش داده بود، تحقیرش کرده بود، حتی دزدیدتش. اما چرا قلبش تندتر میزد؟ چرا این نزدیکی، این لمس خشن اما محکم، باعث میشد یه حس عجیبی توی وجودش بپیچه؟
نرا انگار این تغییر رو حس کرده بود. دستاش دیگه مثل قبل محکم نبودن، اما هنوز هم اون قدرت و تسلط رو داشتن. یه لبخند محو گوشهی لبش نشست.
نرا: "دارم توی چشات میبینم… اون سرکشی داره کم میشه، مگه نه؟"
شیزوکو لبشو گاز گرفت. میخواست جواب بده، میخواست یه چیزی بگه که نشون بده هنوز هم تسلیم نشده، اما حقیقت این بود که نمیتونست دروغ بگه. اون هیجانی که داشت، اون حس گرمی که خلاف انتظارش بود، نمیذاشت چیزی بگه.
نرا سرشو کمی کج کرد، یه جورایی انگار از این تغییر لذت میبرد. دستاشو آروم از مچهای شیزوکو برداشت، اما هنوز هم فاصلهی بینشون نزدیک بود.
نرا: "میخوای بازم بجنگی، یا میخوای ببینی که بودن کنار من چه حسی داره؟"
شیزوکو نمیدونست چی بگه. برای اولین بار، احساس میکرد یه جنگ توی درون خودش در جریانه، جنگی که ممکنه برای اولین بار، اون بخواد ببازه…
شیزوکو یه نفس عمیق کشید، پلکهاش رو برای یه لحظه بست و بعد دوباره توی چشمای نرا نگاه کرد. اون نمیتونست انکار کنه که یه چیزی درونش داره تغییر میکنه، اما نمیخواست به این راحتی تسلیم بشه. پس، تصمیم گرفت که بازی رو به نفع خودش تغییر بده.
لبخند محوی زد، یه لبخندی که همون جسارت همیشگی رو داشت، اما این بار یه چیز دیگه هم توش بود. یه چیزی که نرا رو کنجکاو میکرد.
شیزوکو: "تو فکر میکنی که من دارم کمکم تسلیم میشم؟"
نرا با دقت واکنشهاش رو زیر نظر داشت. اون باهوش بود، اما شیزوکو هم توی فریب و بازیهای ذهنی دست کمی ازش نداشت. یه قدم جلوتر اومد، فاصلهشون کمتر شد، طوری که میتونست گرمای بدن نرا رو حس کنه.
شیزوکو: "شاید حق با تو باشه… شاید هم نه." صداش آروم شده بود، یه جورایی نرم و تحریککننده، اما هنوزم توش یه تهرنگ از چالش بود.
نرا، که همیشه عادت داشت کنترل اوضاع رو به دست بگیره، حالا یه لحظه توی سکوت فرو رفت. یه تای ابروش بالا رفت، نگاهش دقیقتر شد. اون فهمید که شیزوکو داره یه بازی جدید شروع میکنه، اما اینو دوست داشت.
نرا: "داری با من بازی میکنی، درسته؟"
شیزوکو شونه بالا انداخت، یه پوزخند زد. اون نمیخواست به نرا نشون بده که واقعاً جذبش شده، پس تصمیم گرفت وانمود کنه، ببینه نرا تا کجا پیش میره.
نرا لبخند کمرنگی زد، اما توی چشماش یه برق خطرناک بود.
نرا: "خیلی خب، پس ببینیم این بازی چقدر برات طول میکشه، شیزوکو."
نرا یه لحظه به چشمای شیزوکو زل زد، سکوت بینشون سنگین شده بود. اون فهمیده بود که شیزوکو داره بازی میکنه، وانمود میکنه که داره تسلیم میشه، اما واقعیت چیز دیگهای بود. نرا از این بازی خوشش میاومد، اما نمیخواست اجازه بده کنترل از دستش خارج بشه.
لبخندش محو شد. دیگه خبری از اون نگاه بازیگوش و کنجکاوش نبود. یه قدم جلو اومد، خیلی نزدیکتر از قبل، جوری که شیزوکو مجبور شد نفسش رو حبس کنه.
نرا: "میخوای باهام بازی کنی، آره؟ ولی تو یه چیزو یادت رفته..."
قبل از اینکه شیزوکو بتونه حتی یه کلمه بگه، نرا ناگهان مچ دستشو گرفت، با یه حرکت سریع بدنشو چرخوند و پشت سرش ایستاد. حالا اون بود که کاملاً کنترل رو در دست داشت. دستای شیزوکو محکم توی چنگالش بود، بدنش بین دیوار و نرا گیر افتاده بود.
نرا: "من کسی نیستم که تو بتونی سرش بازی دربیاری."
شیزوکو سعی کرد خودشو آزاد کنه، اما نرا حتی ذرهای عقب نکشید. گرمای نفساش کنار گوش شیزوکو حس میشد، اونقدر نزدیک که قلبش ناخواسته تندتر زد.
شیزوکو: "فکر کردی این حرکتت قراره منو بترسونه؟" با وجود شرایط، صداش هنوز پر از لجبازی بود، اما تهش یه لرزش نامحسوس داشت.
نرا پوزخند زد. "ترس؟ نه، این چیزی نیست که میخوام. میخوام ببینم تا کجا میتونی این بازی رو ادامه بدی، شیزوکو."
شیزوکو نفسش هنوز به حالت عادی برنگشته بود. نگاهش توی نگاه نرا قفل شده بود، چشمایی که همیشه سرد و بیاحساس به نظر میرسیدن، اما حالا… یه چیزی توشون بود که نمیتونست نادیده بگیره.
اون باید از نرا متنفر میبود. اون شکستش داده بود، تحقیرش کرده بود، حتی دزدیدتش. اما چرا قلبش تندتر میزد؟ چرا این نزدیکی، این لمس خشن اما محکم، باعث میشد یه حس عجیبی توی وجودش بپیچه؟
نرا انگار این تغییر رو حس کرده بود. دستاش دیگه مثل قبل محکم نبودن، اما هنوز هم اون قدرت و تسلط رو داشتن. یه لبخند محو گوشهی لبش نشست.
نرا: "دارم توی چشات میبینم… اون سرکشی داره کم میشه، مگه نه؟"
شیزوکو لبشو گاز گرفت. میخواست جواب بده، میخواست یه چیزی بگه که نشون بده هنوز هم تسلیم نشده، اما حقیقت این بود که نمیتونست دروغ بگه. اون هیجانی که داشت، اون حس گرمی که خلاف انتظارش بود، نمیذاشت چیزی بگه.
نرا سرشو کمی کج کرد، یه جورایی انگار از این تغییر لذت میبرد. دستاشو آروم از مچهای شیزوکو برداشت، اما هنوز هم فاصلهی بینشون نزدیک بود.
نرا: "میخوای بازم بجنگی، یا میخوای ببینی که بودن کنار من چه حسی داره؟"
شیزوکو نمیدونست چی بگه. برای اولین بار، احساس میکرد یه جنگ توی درون خودش در جریانه، جنگی که ممکنه برای اولین بار، اون بخواد ببازه…
شیزوکو یه نفس عمیق کشید، پلکهاش رو برای یه لحظه بست و بعد دوباره توی چشمای نرا نگاه کرد. اون نمیتونست انکار کنه که یه چیزی درونش داره تغییر میکنه، اما نمیخواست به این راحتی تسلیم بشه. پس، تصمیم گرفت که بازی رو به نفع خودش تغییر بده.
لبخند محوی زد، یه لبخندی که همون جسارت همیشگی رو داشت، اما این بار یه چیز دیگه هم توش بود. یه چیزی که نرا رو کنجکاو میکرد.
شیزوکو: "تو فکر میکنی که من دارم کمکم تسلیم میشم؟"
نرا با دقت واکنشهاش رو زیر نظر داشت. اون باهوش بود، اما شیزوکو هم توی فریب و بازیهای ذهنی دست کمی ازش نداشت. یه قدم جلوتر اومد، فاصلهشون کمتر شد، طوری که میتونست گرمای بدن نرا رو حس کنه.
شیزوکو: "شاید حق با تو باشه… شاید هم نه." صداش آروم شده بود، یه جورایی نرم و تحریککننده، اما هنوزم توش یه تهرنگ از چالش بود.
نرا، که همیشه عادت داشت کنترل اوضاع رو به دست بگیره، حالا یه لحظه توی سکوت فرو رفت. یه تای ابروش بالا رفت، نگاهش دقیقتر شد. اون فهمید که شیزوکو داره یه بازی جدید شروع میکنه، اما اینو دوست داشت.
نرا: "داری با من بازی میکنی، درسته؟"
شیزوکو شونه بالا انداخت، یه پوزخند زد. اون نمیخواست به نرا نشون بده که واقعاً جذبش شده، پس تصمیم گرفت وانمود کنه، ببینه نرا تا کجا پیش میره.
نرا لبخند کمرنگی زد، اما توی چشماش یه برق خطرناک بود.
نرا: "خیلی خب، پس ببینیم این بازی چقدر برات طول میکشه، شیزوکو."
نرا یه لحظه به چشمای شیزوکو زل زد، سکوت بینشون سنگین شده بود. اون فهمیده بود که شیزوکو داره بازی میکنه، وانمود میکنه که داره تسلیم میشه، اما واقعیت چیز دیگهای بود. نرا از این بازی خوشش میاومد، اما نمیخواست اجازه بده کنترل از دستش خارج بشه.
لبخندش محو شد. دیگه خبری از اون نگاه بازیگوش و کنجکاوش نبود. یه قدم جلو اومد، خیلی نزدیکتر از قبل، جوری که شیزوکو مجبور شد نفسش رو حبس کنه.
نرا: "میخوای باهام بازی کنی، آره؟ ولی تو یه چیزو یادت رفته..."
قبل از اینکه شیزوکو بتونه حتی یه کلمه بگه، نرا ناگهان مچ دستشو گرفت، با یه حرکت سریع بدنشو چرخوند و پشت سرش ایستاد. حالا اون بود که کاملاً کنترل رو در دست داشت. دستای شیزوکو محکم توی چنگالش بود، بدنش بین دیوار و نرا گیر افتاده بود.
نرا: "من کسی نیستم که تو بتونی سرش بازی دربیاری."
شیزوکو سعی کرد خودشو آزاد کنه، اما نرا حتی ذرهای عقب نکشید. گرمای نفساش کنار گوش شیزوکو حس میشد، اونقدر نزدیک که قلبش ناخواسته تندتر زد.
شیزوکو: "فکر کردی این حرکتت قراره منو بترسونه؟" با وجود شرایط، صداش هنوز پر از لجبازی بود، اما تهش یه لرزش نامحسوس داشت.
نرا پوزخند زد. "ترس؟ نه، این چیزی نیست که میخوام. میخوام ببینم تا کجا میتونی این بازی رو ادامه بدی، شیزوکو."
- ۱.۴k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط