یاد آر ز شمع مردهروایتهای پدربزرگ در روزهای سرد

️ یاد آر ز شمع مرده/روایت‌های پدربزرگ در روزهای سرد
لیلی مشرقی/

پدربزرگ نشسته بود و داشت برای ما حرف می‌زد. ما هم زیاد چیزی از حرف‌های او متوجه نمی‌شدیم، اما حرف زدنش را دوست داشتیم. آن زمان هنوز بچه بودیم و زمستان که می‌شد، مثل حالا نبود که نه برف می‌آید و نه از سرما خبری هست. آن سال‌ها برف آن‌چنان می‌بارید که ما از ته دل خوشحال می‌شدیم. شب‌ها از پنجره بیرون را می‌پاییدیم و ارتفاع برف را با چشم اندازه می‌گرفتیم و امیدوار می‌شدیم که صبح زود رادیو اعلام کند مدارس به دلیل بارش سنگین برف و لغزندگی معابر تعطیل است. بعد ما هم دور بخاری قدیمی جمع می‌شدیم و پدربزرگ هم که زمستان‌ها بیشتر به خانه ما می‌آمد، می‌نشست و برایمان روایت‌هایی را تعریف می‌کرد که بیشتر آن‌ها را نمی‌فهمیدیم؛ اما بزرگ‌تر که شدیم تک‌تک روایت‌های پدربزرگ را به خاطر داشتیم و فهمیدیم که روایت‌های پدربزرگ، روزهایی از تاریخ کشور را بازخوانی می‌کرد.
آن روز هم نشسته بود و داشت حرف می‌زد. هنوز ماه‌های قمری برایش مهم بود، مثلاً می‌گفت ربیع‌الاول تمام شد یا نیمه ماه شوال است و ... آن روز هم آهی کشید و گفت «وای از جمادی‌الاول.» ما چیزی نمی‌گفتیم و فقط گوش می‌دادیم. گفت «میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل را توی همین ماه بردند باغشاه و خفه کردند.»
پرسیده بودیم حالا چرا خفه‌شان کردند؟ گفت: «روزنامه، به خاطر روزنامه صور اسرافیل و حرف‌هایی که علیه شاه می‌نوشت.» وقتی گفت شاه، فکر کردیم منظورش محمدرضا شاه پهلوی است، بعدها فهمیدیم اصلاً داستان مربوط به دوره قاجار بوده. پدربزرگ ادامه داد: «روزنامه‌اش را با کمک دهخدا منتشر می‌کرد.» اسم دهخدا را توی مدرسه شنیده بودیم.
پدربزرگ بعد داستانش را این‌گونه تعریف کرد: «دهخدا چند ماه بعد، در خوابش میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل را دید که با لباسی سفید به سمت او آمد و گفت چرا نگفتی. دهخدا متوجه می‌شود که صور اسرافیل منظورش این است که چرا مرگ مرا به کسی نگفتی. بعد همان‌جا در خواب، این جمله بر ذهن دهخدا نقش می‌بندد که یاد آر، ز شمع مرده یاد آر». دهخدا از خواب که بیدار می‌شود چکامه‌ای را با همین جمله برای میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل می‌نویسد که این‌گونه آغاز می‌شود:
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری،
وز نفحه روح‌بخشِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان، خماری،
بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبه نیلگونْ عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمنِ زشت‌خو حصاری،
یاد آر ز شمعِ مرده، یاد آر!
دیدگاه ها (۶)

چه دنیای قشنگی داشت دین کودکی هایمخدایم را به قانون خودم دنی...

میونِ این همه سرگردونیدل من گرفته ماه پیشونیبیا باز دوباره ب...

روحشان شاد...یادشان گرامی...

به ساده زیست ها هرگز رای ندهید. ابراهیم نبویبا ساده زیستی ...

یازدهم آذر؛ سالروز شهادت میرزا کوچک‌خان جنگلی است؛ مجاهدی که...

#رویای #جوانی #پارت_۹یه روز نشسته بودیم و لقب هامون رو انتخا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط