رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۸۷
حوصلم سر رفته بود یعنی ارتاواز منو نجات میده!؟ یعنی اونا منو نجات میدن اصلا چند. وقته من اینجام یعنی چقدر برای ارتاواز مهم هستم!هعی!
چند روز بعد......
مره: دیدی نیومد دنبالت براش مهم نبودی
گفتم: منو ببر ب دنیای خودم
مره: خوب باشه چشم هاتو ببند
چشم هامو بستم باز کردم تو اتاق بودم تو خونه خاله نرگس بلند شدم از سر جام رفتم در کمد یه مانتو مشکی پوشیدم با شلوار لی و زیر مانتویی سفید و شال سفید و رفتم از اتاق بیرون خاله نرگس: تو کی اومدی کجا
گفتم: همین الان میرم جایی گفت: عزیزم دلم برات تنگ شده بود از راع پله میرفتم پایین و گفتم!؟ جدییی
گفت: اره به خدا
گفتم: پس چرا نیومدید دنبالم
به پایین پله ها رسیده بودم
گفت: تو الان عصبی هستی بعدا بهت توضیج میدم
گفتم: من توضیحمو الان میخوام رسیده بودم دم در درو باز کردم و گفتم خدافظ
وبا دو به سمت در حیاط دویدم زنگ زدم به تاکسی که سر خیابون منتطرم باشه و ادرس دادم زده بود به سرم
اروم اروم قدم زدم تا رسیدم سر کوچه هنوز تاکسی نیومده بود گوشیمو از تو کیفم در اوردم هیچ پیامی نبود! اخرین بازدید ارتاواز هم پنج دقیقه پیش بوده تاکسی رسید سوارش شدم و دل تو دلم نبود همین جور یه حس خشم! حس عشقی که به تنفر تبدیل شده بود:)!
تاکسی هم اهنگ شادمهر گذاشته بود
نمیدونم چند دقیه گذشته بود که به خونه پدر ارتاواز رسیدیم بدون اینکه در بزنم از در خونشون رفتم بالا 😐😎
مسیر زیادی رو باید طی کنم تا باغ تموم شه و به خونشون برسم شروع کردم به دویدن
اینقدر دویدم تا رسیدم از پله ها بالا رفتم در خونه. شون رو کوبیدم بعد از چند دقیه خدمتکار درو باز کرد و گفت چطوری اومدی تو زدمش کنار و بدون اینکه جواب بدم رفتم نو و داد زدم ارتاواز اونم گفت خانم
ادامه دارد.....
فصل ۳
پارت ۸۷
حوصلم سر رفته بود یعنی ارتاواز منو نجات میده!؟ یعنی اونا منو نجات میدن اصلا چند. وقته من اینجام یعنی چقدر برای ارتاواز مهم هستم!هعی!
چند روز بعد......
مره: دیدی نیومد دنبالت براش مهم نبودی
گفتم: منو ببر ب دنیای خودم
مره: خوب باشه چشم هاتو ببند
چشم هامو بستم باز کردم تو اتاق بودم تو خونه خاله نرگس بلند شدم از سر جام رفتم در کمد یه مانتو مشکی پوشیدم با شلوار لی و زیر مانتویی سفید و شال سفید و رفتم از اتاق بیرون خاله نرگس: تو کی اومدی کجا
گفتم: همین الان میرم جایی گفت: عزیزم دلم برات تنگ شده بود از راع پله میرفتم پایین و گفتم!؟ جدییی
گفت: اره به خدا
گفتم: پس چرا نیومدید دنبالم
به پایین پله ها رسیده بودم
گفت: تو الان عصبی هستی بعدا بهت توضیج میدم
گفتم: من توضیحمو الان میخوام رسیده بودم دم در درو باز کردم و گفتم خدافظ
وبا دو به سمت در حیاط دویدم زنگ زدم به تاکسی که سر خیابون منتطرم باشه و ادرس دادم زده بود به سرم
اروم اروم قدم زدم تا رسیدم سر کوچه هنوز تاکسی نیومده بود گوشیمو از تو کیفم در اوردم هیچ پیامی نبود! اخرین بازدید ارتاواز هم پنج دقیقه پیش بوده تاکسی رسید سوارش شدم و دل تو دلم نبود همین جور یه حس خشم! حس عشقی که به تنفر تبدیل شده بود:)!
تاکسی هم اهنگ شادمهر گذاشته بود
نمیدونم چند دقیه گذشته بود که به خونه پدر ارتاواز رسیدیم بدون اینکه در بزنم از در خونشون رفتم بالا 😐😎
مسیر زیادی رو باید طی کنم تا باغ تموم شه و به خونشون برسم شروع کردم به دویدن
اینقدر دویدم تا رسیدم از پله ها بالا رفتم در خونه. شون رو کوبیدم بعد از چند دقیه خدمتکار درو باز کرد و گفت چطوری اومدی تو زدمش کنار و بدون اینکه جواب بدم رفتم نو و داد زدم ارتاواز اونم گفت خانم
ادامه دارد.....
- ۷.۸k
- ۲۵ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط