سلااااام ببخشید که دیر کردم تا یه ساعته از مدرسه اومدم و
سلااااام ببخشید که دیر کردم تا یه ساعته از مدرسه اومدم و تا به امروز مثل چی درس میخوندم واسه امتحانات مهر ماه بریم فیک و ادامه بدیم؟!!
فیک :دیدار یار
پارت 8*اخر*
تهیونگ :من اعتراض دارم! *بلند*
*پشمای پدر روحانی و اون وو و یلدا ریخته😁*
یلدا:ت... تهیونگ! *بغض*
تهیونگ :یلدا خواهش میکنم بهت توضیح میدم، این کار رو انجام نده! *با چشمایی که عاشقی ازشون میباره*
اون وو:تو اینجا چه غلطی میکنی*داد*
تهیونگ :به تو ربطی نداره*داد*
یلدا :بس کنید دیگه *بغض کرده *
یلدا :تهیونگ واقعا دیگه دیر شده *اشک*
تهیونگ :نه این کارو نکن*التماس *
یلدا :واسه چی *داد به همراه اشک*
تهیونگ:چون.. چون دوستت دارم*اشک*
ویو یلدا
یه لحظه قلبم وایساد هیچی نمیشنیدم انگار یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرده بودن گیج بودم مغزم کار نمیکرد*اون لحظه یه سکته ناقص زده😅*
یلدا :یعنی چی... چی داری میگی...؟ *شوکه*
تهیونگ :دوستت دارم *مظلوم*
تمام توانم رو جم کردم که پدر روحانی گفت :
پس عروسی منتفی شد؟
یلدا:*با قاطعیت گفتم* بله! *محکم*
همه با تعجب به ما نگا میکردن اون وو چشماش از کاسه در اومده بود
یهو تهیونگ جلوم زانو زد و یه حلقه ای که خیلی زیبا بود جلوم گرفت و گفت
تهیونگ :یلدا حاضری تا آخر عمر با من هم مسیر شی؟! *او خی بچم هم زمان هم رمانتیک، کلیشه ای و شاعر تشریف داره😉*
یلدا :آره حاظرم! *شوق*
تهیونگ :*ذوق فراوان*
ویو نویسنده
تهیونگ لب هاشو روی لب های زیباو مخملی یلدا گذاشت و اونا بوسه ی زیبایی رو شروع کردن
*می خواید دوتا فصل باشه اگه میخواید تو کامنتا بگید ممنون میشم مثال همیشه حمایتم کنید💜💜*
فیک :دیدار یار
پارت 8*اخر*
تهیونگ :من اعتراض دارم! *بلند*
*پشمای پدر روحانی و اون وو و یلدا ریخته😁*
یلدا:ت... تهیونگ! *بغض*
تهیونگ :یلدا خواهش میکنم بهت توضیح میدم، این کار رو انجام نده! *با چشمایی که عاشقی ازشون میباره*
اون وو:تو اینجا چه غلطی میکنی*داد*
تهیونگ :به تو ربطی نداره*داد*
یلدا :بس کنید دیگه *بغض کرده *
یلدا :تهیونگ واقعا دیگه دیر شده *اشک*
تهیونگ :نه این کارو نکن*التماس *
یلدا :واسه چی *داد به همراه اشک*
تهیونگ:چون.. چون دوستت دارم*اشک*
ویو یلدا
یه لحظه قلبم وایساد هیچی نمیشنیدم انگار یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرده بودن گیج بودم مغزم کار نمیکرد*اون لحظه یه سکته ناقص زده😅*
یلدا :یعنی چی... چی داری میگی...؟ *شوکه*
تهیونگ :دوستت دارم *مظلوم*
تمام توانم رو جم کردم که پدر روحانی گفت :
پس عروسی منتفی شد؟
یلدا:*با قاطعیت گفتم* بله! *محکم*
همه با تعجب به ما نگا میکردن اون وو چشماش از کاسه در اومده بود
یهو تهیونگ جلوم زانو زد و یه حلقه ای که خیلی زیبا بود جلوم گرفت و گفت
تهیونگ :یلدا حاضری تا آخر عمر با من هم مسیر شی؟! *او خی بچم هم زمان هم رمانتیک، کلیشه ای و شاعر تشریف داره😉*
یلدا :آره حاظرم! *شوق*
تهیونگ :*ذوق فراوان*
ویو نویسنده
تهیونگ لب هاشو روی لب های زیباو مخملی یلدا گذاشت و اونا بوسه ی زیبایی رو شروع کردن
*می خواید دوتا فصل باشه اگه میخواید تو کامنتا بگید ممنون میشم مثال همیشه حمایتم کنید💜💜*
- ۸.۸k
- ۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط