رمان مرگ زندگی پارت
رمان مرگ زندگی پارت ¹²⁷
ماندانا با تمام وجودش تلاش کرد تا اون انرژی جدید رو کنترل کنه. دستش رو به سمت دیوار سرد سیاهچال دراز کرد و ناگهان حس کرد دما دور و برش تغییر کرده. دیوارها به آرامی شروع به لرزیدن کردند و نور خفیفی کمکم قویتر شد. ویکتور با چشماش گرد شده بهش نگاه میکرد و نمیتونست باور کنه که این تغییرات واقعی هستن. "این چه جادویییه؟" ویکتور با حیرت پرسید. ماندانا با صدای محکمتری گفت: "نمیدونم، اما باید ازش استفاده کنیم!" اما ناگهان، صدای درب سیاهچال به شدت باز شد و نگهبانها وارد شدند. "دستها بالا!" یکی از نگهبانها فریاد زد و ماندانا و ویکتور مجبور شدند به زمین بیفتند. نگهبانها به سرعت زنجیرهای اونها رو دوباره محکم کردند و ماندانا با ناامیدی به ویکتور نگاه کرد. "ما نمیتونیم فرار کنیم..." در همین لحظه، صدای پادشاه از دور به گوش رسید. پدر ماندانا با چهرهای جدی و سلطنتی وارد شد. "چرا این دو نفر هنوز اینجا هستن؟" او به نگهبانها دستور داد: "باید ماندانا و ویکتور رو به پیش من بیارید." نگهبانها با احتیاط اونها رو به سمت پادشاه بردند. ماندانا با ترس به پدرش نگاه کرد. "پدر، ما فقط میخواستیم..." پادشاه با صدای محکم گفت: "سکوت! من نمیخواهم هیچ توضیحی بشنوم. شما دو نفر باید عواقب کارهاتون رو بپذیرید." ویکتور با صدای لرزان گفت: "ما فقط میخواستیم فرار کنیم. ما نمیخواستیم به کسی آسیب برسونیم." پادشاه به ماندانا نگاه کرد و گفت: "تو باید بفهمی که در این دنیا هیچکس نمیتواند بدون عواقب عملش فرار کند." ماندانا احساس کرد که امیدش به تدریج از بین میرود. آیا واقعاً هیچ راهی برای نجات وجود نداشت؟ در دلش، هنوز هم امیدی وجود داشت که شاید بتوانند از این وضعیت نجات پیدا کنند.
ادامه دارد...
شرط : ۲۵ کامنت
ماندانا با تمام وجودش تلاش کرد تا اون انرژی جدید رو کنترل کنه. دستش رو به سمت دیوار سرد سیاهچال دراز کرد و ناگهان حس کرد دما دور و برش تغییر کرده. دیوارها به آرامی شروع به لرزیدن کردند و نور خفیفی کمکم قویتر شد. ویکتور با چشماش گرد شده بهش نگاه میکرد و نمیتونست باور کنه که این تغییرات واقعی هستن. "این چه جادویییه؟" ویکتور با حیرت پرسید. ماندانا با صدای محکمتری گفت: "نمیدونم، اما باید ازش استفاده کنیم!" اما ناگهان، صدای درب سیاهچال به شدت باز شد و نگهبانها وارد شدند. "دستها بالا!" یکی از نگهبانها فریاد زد و ماندانا و ویکتور مجبور شدند به زمین بیفتند. نگهبانها به سرعت زنجیرهای اونها رو دوباره محکم کردند و ماندانا با ناامیدی به ویکتور نگاه کرد. "ما نمیتونیم فرار کنیم..." در همین لحظه، صدای پادشاه از دور به گوش رسید. پدر ماندانا با چهرهای جدی و سلطنتی وارد شد. "چرا این دو نفر هنوز اینجا هستن؟" او به نگهبانها دستور داد: "باید ماندانا و ویکتور رو به پیش من بیارید." نگهبانها با احتیاط اونها رو به سمت پادشاه بردند. ماندانا با ترس به پدرش نگاه کرد. "پدر، ما فقط میخواستیم..." پادشاه با صدای محکم گفت: "سکوت! من نمیخواهم هیچ توضیحی بشنوم. شما دو نفر باید عواقب کارهاتون رو بپذیرید." ویکتور با صدای لرزان گفت: "ما فقط میخواستیم فرار کنیم. ما نمیخواستیم به کسی آسیب برسونیم." پادشاه به ماندانا نگاه کرد و گفت: "تو باید بفهمی که در این دنیا هیچکس نمیتواند بدون عواقب عملش فرار کند." ماندانا احساس کرد که امیدش به تدریج از بین میرود. آیا واقعاً هیچ راهی برای نجات وجود نداشت؟ در دلش، هنوز هم امیدی وجود داشت که شاید بتوانند از این وضعیت نجات پیدا کنند.
ادامه دارد...
شرط : ۲۵ کامنت
- ۱.۳k
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط