از زن گریختم به آخر قصه

از زن گُریختم به آخر قصه
آخر قصه خود زن بود .‌..

ایستادم به حیرانی ، مات تماشای جهان پیچاپیچ گیسش ...

دستهایش را دیدم که شاخه های سبز بهارند ...

و تنش را دیدم که دوزخ متحرکی بود در تمنای سوزاندن من به تمامی ...

و لبخندش را و صدایش را که آوازهای جادویی بومیان کهنسال قبایل از یاد رفته را می ماند ...

گُریختم از زن به آخر قصه و آخر قصه زن آمده بود به تماشای زوالم ، با اخمی مقدس و انگشتهایی کشیده که نوازش بلد بودند اما حلقه شدند دور گردنم به نیت دار...

آویختم به زن، زن درخت شد و من میوه او .

گریختم از زن به مستی و شراب زن بود .

گریختم از زن به نیستی و عدم زن بود .

گریختم از زن به تاریکی و مهتاب زن بود .

گریختم از زن به هجمه نور و خورشید زن بود .

جهان خلاصه شده بود در دو حرف متبرک معطر...

گُریختم از زن به آخر قصه و آخر قصه زن بود که قصه را می نوشت از نو ، بی نگاهی به من که تمام عمر آدم زائر دلتنگ معبد او بودم در همه شعرها و قصه ها و نامه ها و حرفها ...

و زن مرهم بود و زخم بود .
و هستی بود و مرگ .

و جز زن هرچه بود پراکنده گویی های خدای تنهایی بود که خلق می کرد تا یادش نرود در یک عصر بارانی پاییز از ترکیب نامتقارن خشم و لبخند زن را آفرید و دستش سوخت و بازی خلقت به هم خورد ...
دیدگاه ها (۸)

فکر کردم اگر کنار من از خواب بیدار شود و اولین جملات روزم صد...

هفت فرمان برای خودم در این زمستان سخت برای دوام آوردن ...۱_...

می‌گفت آدم اگه بخواد، بالاخره یه دلیلی یه چیزی یه کَسی رو پی...

اتفاقی دیدمش و از کنار هم رد شدیم و به هم نگاه کردیم و لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط