..love or lust.. Part28
☆عشق یا هوس★ [Part²⁸]
(ویو میسو)
نامه رو گذاشتم سرجاش و صدای عذاب آورش دوباره تو گوشم پیچید...
دم گوشم پشت سره هم بهم می گف.. تو ترسویی! تو ضعیفی! نمی تونی خودتو نجات بدی.. همون طوری که نتونستی نجاتم بدی!.. تو حتی نمی تونی ازاون مردک خلاص شی!.. میسو تو دیوونه ای که اون قرار داد رو امضاش کردی!!.. .
.
به یادآوردن صدای عشقی قدیمی و از دست رفته غمی کهنه ای تو قفسه سینم تازه کرد.. این حس کهنه غمی تلخ از دست دادن معشوقه نبود.. غم دِینی بود که رو شونه هام سنگینی میکرد.. از اون اتفاف به بعد تصمیم گرفتم تنها احساسی که نسبت بهش داشتم رو همراه با جنازش خاک کنم.. و عذاب وجدانی که به یادگاری برام گذاشته بود هیچ موقع پاک نمی شد ...
اون تاوان احساسات احمقانه منو داد.. و من باید هرطور شده براش جبران میکردم و به دنبال تنها خانوادش می گشتم.. تا کابوس هاش رو بلاخره از زندگیم حذف کنم.. اون قربانی عشق یه طرفم شد..
.
خاطرات قدیمی رو پس زدم و آروم پاکت نامه رو این ورو اون ور کردم.. باید برم دنبال پدرم و ازش درباره خانواده سباستین اطلاعات بیشتری جمع کنم، فقد امید وارم زنده باشه و منو با کوهی از سوالاتم تنها نزاره...
.
بغض خفیفی که گلومو فشرده میکرد رو قورتش دادم و نفس عمیقی کشیدم و
با تردید سرمو بالا گرفتم و همون موقع
حس رضایت رو تو چشم های عمیقش روح و روانمو لمس کرد..اما باز دوباره همون چشم های سرد و خنصاش روبه خودش گرفت..
با این کارش انگار پازلی از وجودمو جدا کرد...
نمی دونم چی باعث شده که سعی در قایم کردن حالت واقعی اون چشم ها داره و به زور اونو از بقیه پنهون میکنه.. شاید اگه با اون چشم های گردالیش نگاهم نمی کرد اینقدر به این اندازه درگیرش نمی شدم..
.
ازاولین برخوردم یهوییم باهاش خیلی نمی گذشت واون عاقوشی که تنش زا و نفس گیری بینمون انداخته بود هنوزم به طور خجالت آوری رو پوستم حس میشد...
اون، تمام وجودش، و بوی مردونش ارامش خاصی رو بهم منتقل میکرد.. حسی می گفت اینم هوسی بیش نیست.. اینم از سرم میگذره.. همون جوری که کراش ها و حتی عشق یه طرفم تو دوران جاهلیم گذشت...
درحال ساکت کردن افکار خجالت آورم بودم که یهو سمتم اومد و سوزن سرم رو از دستم بیرون کشید و براید استایل بغلم کرد و لحضه ای از شوک یهویی لرزیدم واز ترس افتادن فورا دستامو دور گردنش حلقه کردم.. امید وارم فکر بدی درمورد این ری اکشنم نکنه! (استرس)
لرزش تنم با گرمای عجیب وجودش تو رگ هام پیچید و حس تازه ای رو بهم بخشید... انگار سال ها بود به این عاقوش نیاز داشتم تا از این دنیای داغون و عذاب آور فرار کنم و بهش پناه ببرم.. به یاد آوردن اون بغل یهویی چند ماه پیش باعث شده بود گونه هام داغ کنه.. نگران بودم حالت سرخی گونه هام لورفته باشه و تا داغی رو گونه هام شدت گرفت فورا با آستین گشاد لباس بیمارستان جلوی صورتمو گرفتم و سرمو پاین انداختم و با خجالت به زور لب زدم:..
میسو: تو!..(خجالت)
بهم احمیت نداد و همین طوری راه روهای خلوط بیمارستان رو یکی یکی پشت سر میزاشت...
خجالتو کنار زدم و تلاش کردم ازش خلاص شم و از بغلش بیام پایین و سعی در آزاد کردن دست های مردونه سردش که جفت پاهام و کمر لاغرمو احاطه کرده بود داشتم و مثل آهویی که رو شکارچیش حس پیدا کرده بود میخواستم فرار کنم...
هی تو بغلش وول میخوردم که بدتر اون فشار دست هاشو دور کمر و رون پاهام بیشتر میکرد.. یهو ناله تو گلوم جون گرفت و هر لحضه کم مونده بود از حصار لب هام فرار کنه هرطوری که شده بود با زور قورتش دادم و اعتراض کردم..:
میسو:ههیی داری چی کار میکنی؟! دردم اومد!.. همین الان منو بزار زمین!! (متعجب)
&:اینقدر تکون نخور (جدی و بم)
میسو: همینه که هست! میخوام برگردم خونه!
&:نوچ..باید باهام بیای. پیشم باشی بهتر بهت دسترسی دارم خانم کوچولو ( جدی)
میسو: چی؟! منو بزار زمیین! نمی خوام باهات بیام زوری که نمیشه!! (ترس و شوک)
&:وقتی اون قرار داد کوفتی رو امضاش می کردی هواست نبود جزئیاتشو کامل بخونی! (کلافه)
میسو: م.من..هوففف باشه! فقد اگه میشه منو بزار زمین پاهام زیر دستات کبودشد!! (کلافه)
شتتتتت! لعنتی این چی بود پروندی!!
&:این روش خوبی برای قانع کردنم نیست که بزارم خودت راه بری..
عمل کردن به خواستت راحت تراز تصورشه.. میدونی که!(جدی )
میسو: ب.بد برداشت کردی!(هول کرده) .. خیلی خوش خیال نباش من تا زمانی که اون قرارداد کوفتی تموم نشده فقد به عنوان طرف دیگه یه قرار داد پیشت میمونم..
&:میدونستی خیلی احمقی؟!
تو بقلش بیشتر وول خوردم و تا خواستم اعتراض کنم یهو منو از بغلش پایین آورد و ععصبی و کلافه تو صورتم غرید:..
&: لجبازی کوفتی تو بزار کنار میسو!.. اگه با قوانین تو قرار داد کنار نمیای باید تاوانشو تو تخت خوابم پس بدی!(عصبی)
(ویو میسو)
نامه رو گذاشتم سرجاش و صدای عذاب آورش دوباره تو گوشم پیچید...
دم گوشم پشت سره هم بهم می گف.. تو ترسویی! تو ضعیفی! نمی تونی خودتو نجات بدی.. همون طوری که نتونستی نجاتم بدی!.. تو حتی نمی تونی ازاون مردک خلاص شی!.. میسو تو دیوونه ای که اون قرار داد رو امضاش کردی!!.. .
.
به یادآوردن صدای عشقی قدیمی و از دست رفته غمی کهنه ای تو قفسه سینم تازه کرد.. این حس کهنه غمی تلخ از دست دادن معشوقه نبود.. غم دِینی بود که رو شونه هام سنگینی میکرد.. از اون اتفاف به بعد تصمیم گرفتم تنها احساسی که نسبت بهش داشتم رو همراه با جنازش خاک کنم.. و عذاب وجدانی که به یادگاری برام گذاشته بود هیچ موقع پاک نمی شد ...
اون تاوان احساسات احمقانه منو داد.. و من باید هرطور شده براش جبران میکردم و به دنبال تنها خانوادش می گشتم.. تا کابوس هاش رو بلاخره از زندگیم حذف کنم.. اون قربانی عشق یه طرفم شد..
.
خاطرات قدیمی رو پس زدم و آروم پاکت نامه رو این ورو اون ور کردم.. باید برم دنبال پدرم و ازش درباره خانواده سباستین اطلاعات بیشتری جمع کنم، فقد امید وارم زنده باشه و منو با کوهی از سوالاتم تنها نزاره...
.
بغض خفیفی که گلومو فشرده میکرد رو قورتش دادم و نفس عمیقی کشیدم و
با تردید سرمو بالا گرفتم و همون موقع
حس رضایت رو تو چشم های عمیقش روح و روانمو لمس کرد..اما باز دوباره همون چشم های سرد و خنصاش روبه خودش گرفت..
با این کارش انگار پازلی از وجودمو جدا کرد...
نمی دونم چی باعث شده که سعی در قایم کردن حالت واقعی اون چشم ها داره و به زور اونو از بقیه پنهون میکنه.. شاید اگه با اون چشم های گردالیش نگاهم نمی کرد اینقدر به این اندازه درگیرش نمی شدم..
.
ازاولین برخوردم یهوییم باهاش خیلی نمی گذشت واون عاقوشی که تنش زا و نفس گیری بینمون انداخته بود هنوزم به طور خجالت آوری رو پوستم حس میشد...
اون، تمام وجودش، و بوی مردونش ارامش خاصی رو بهم منتقل میکرد.. حسی می گفت اینم هوسی بیش نیست.. اینم از سرم میگذره.. همون جوری که کراش ها و حتی عشق یه طرفم تو دوران جاهلیم گذشت...
درحال ساکت کردن افکار خجالت آورم بودم که یهو سمتم اومد و سوزن سرم رو از دستم بیرون کشید و براید استایل بغلم کرد و لحضه ای از شوک یهویی لرزیدم واز ترس افتادن فورا دستامو دور گردنش حلقه کردم.. امید وارم فکر بدی درمورد این ری اکشنم نکنه! (استرس)
لرزش تنم با گرمای عجیب وجودش تو رگ هام پیچید و حس تازه ای رو بهم بخشید... انگار سال ها بود به این عاقوش نیاز داشتم تا از این دنیای داغون و عذاب آور فرار کنم و بهش پناه ببرم.. به یاد آوردن اون بغل یهویی چند ماه پیش باعث شده بود گونه هام داغ کنه.. نگران بودم حالت سرخی گونه هام لورفته باشه و تا داغی رو گونه هام شدت گرفت فورا با آستین گشاد لباس بیمارستان جلوی صورتمو گرفتم و سرمو پاین انداختم و با خجالت به زور لب زدم:..
میسو: تو!..(خجالت)
بهم احمیت نداد و همین طوری راه روهای خلوط بیمارستان رو یکی یکی پشت سر میزاشت...
خجالتو کنار زدم و تلاش کردم ازش خلاص شم و از بغلش بیام پایین و سعی در آزاد کردن دست های مردونه سردش که جفت پاهام و کمر لاغرمو احاطه کرده بود داشتم و مثل آهویی که رو شکارچیش حس پیدا کرده بود میخواستم فرار کنم...
هی تو بغلش وول میخوردم که بدتر اون فشار دست هاشو دور کمر و رون پاهام بیشتر میکرد.. یهو ناله تو گلوم جون گرفت و هر لحضه کم مونده بود از حصار لب هام فرار کنه هرطوری که شده بود با زور قورتش دادم و اعتراض کردم..:
میسو:ههیی داری چی کار میکنی؟! دردم اومد!.. همین الان منو بزار زمین!! (متعجب)
&:اینقدر تکون نخور (جدی و بم)
میسو: همینه که هست! میخوام برگردم خونه!
&:نوچ..باید باهام بیای. پیشم باشی بهتر بهت دسترسی دارم خانم کوچولو ( جدی)
میسو: چی؟! منو بزار زمیین! نمی خوام باهات بیام زوری که نمیشه!! (ترس و شوک)
&:وقتی اون قرار داد کوفتی رو امضاش می کردی هواست نبود جزئیاتشو کامل بخونی! (کلافه)
میسو: م.من..هوففف باشه! فقد اگه میشه منو بزار زمین پاهام زیر دستات کبودشد!! (کلافه)
شتتتتت! لعنتی این چی بود پروندی!!
&:این روش خوبی برای قانع کردنم نیست که بزارم خودت راه بری..
عمل کردن به خواستت راحت تراز تصورشه.. میدونی که!(جدی )
میسو: ب.بد برداشت کردی!(هول کرده) .. خیلی خوش خیال نباش من تا زمانی که اون قرارداد کوفتی تموم نشده فقد به عنوان طرف دیگه یه قرار داد پیشت میمونم..
&:میدونستی خیلی احمقی؟!
تو بقلش بیشتر وول خوردم و تا خواستم اعتراض کنم یهو منو از بغلش پایین آورد و ععصبی و کلافه تو صورتم غرید:..
&: لجبازی کوفتی تو بزار کنار میسو!.. اگه با قوانین تو قرار داد کنار نمیای باید تاوانشو تو تخت خوابم پس بدی!(عصبی)
- ۹.۸k
- ۱۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط