نمیدانم چراآمادی و یک یادگاری تلخ دردرون قلبم گذاشتی رفتی و هوای قلبم را با حضورت سردبی روح کردی .هر
شب خیس است چشمهای خسته ام ، ازتمام روزها بیزارم دلم نمیخواهد کسی بفهمد که دلشکسته ام ازعشق دوست داشتن.
میخواهم هرروزکنارساحل بروم با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشی است که در این لحظه های تنهایی بیشتر
میسوزاند دلم را
گرچه نمیتوانم ،اما نمیخواهم دیگر به تو فکر کنم ، نمیخواهم دیگر یک لحظه نیز در فکر حال و هوای
رفتنت این لحظه های سرد را با گریه سر کنم
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم ، خیلی دلم میخواهد عاشقی را از قلبم دور کنم ،اما نمیتوانم
آینه را از من دور کنید ، طاقت ندارم ببینم چهره ی پریشانم را..
دیدگاه ها (۵)

چقدر زیبا گفت "محمود دولت آبادی""چون عشق جاى تهى کندتهیگاه آ...

#عشق #دلنشین #خاص

نمیدانم ، کجا باید فرار کرد؟ دست هایم نای تکان خوردن ندارندا...

پدر ناتنی من...part:³⁰این یه حقیقته...رفتم تو اتاقم و روی تخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط