بچه که بودم یه خرگوش داشتم

بچه که بودم یه خرگوش داشتم
برفی سفید و تپل و پشمالو و مهربون...

با هم رفاقت غریبی داشتیم ، در حدی که می‌نشست روی پای من و با هم برنامه کارتون می‌دیدیم ‌‌...

گذشت و گذشت تا یه روز که برفی مریض شد ، بردیمش دکتر و تشخیص دادن که میشه درمانش کرد ، اما بودنش تو خونه خطرناکه...

روند درمانش رو انجام دادیم.
حالش بهتر شد.
بردمش پارک که اون وقتا باغ وحش داشت و سپردمش به نگهبان ، نگهبان برد رهاش کرد کنار خرگوشای دیگه...

ایستادم و نگاه کردم و منتظر شدم که بیاد کنار شیشه و منو ببینه ، اما خرگوشای دیگه هوش و حواس برفی رو بردن و اصلا یاد من نیفتاد و کم کم گریه ام گرفت ...

اون موقع خیلی غمگین شدم ، اما بعدا یاد گرفتم همه به اندازه ی تنهاییشون باهات اُنس میگیرن ...

اما کنار خرگوشای دیگه که باشن ، ممکنه دوستت نداشته باشن و دلتنگت نشن و ازت بگذرن و تحملت نکنن ...

از خرگوشا هم میشه درس گرفت ...
دیدگاه ها (۸)

مرد نوشت : گلوت حساسه به گرد و خاک اگر درد گرفت لیموترش و لی...

نگاهت می کنم و فکر میکنم خداوند حتما دلش گرفته بوده خیلی ...

ما برای جبران خلاء‌های یه زندگی عادی به چیزهای عجیبی پناه م...

یه روز صبح هم هست که حس میکنی از هیچکس دلخور نیستی و همه رو...

زنگ زندگی p1

پارت چهارم:داستان از دیدگاه یونگی: یونگی داشت تست میزد ، به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط