رمان مرگ زندگی پارت
رمان مرگ زندگی پارت ¹⁰⁹
هوفی از سر کلافگی کردم
ماندانا : باشه مادر
با بی حوصلهگی به سمت اتاقک کوچکی که گوشه ی اتاق به آن بزرگی بود رفتم.
یک دست لباس راحت آنجا آویزان بود با خوشحالی لباس عروس بزرگی که بر تن داتشم را در اوردم و لباس هایی که آویزان بود را پوشیدم..._یک بلوز آستین بلند گشاد به رنگ خاکستری و یک شلوار سیاه تنگ که زیر ان لباس گشاد قشنگ به نظر میرسید_از اتاقک بیرون آمدم که چندتا خدمتکار سریع لباس عروسی که تنم بود را برداشتند و به بیرون بردند.
...:کاترین!حتی کاری به این سادگی هم نتونستی انجام بدی...
کاترین : اما مادر...
...:ساکت شو!!!به دستور اینکه نتونستی خواهرت رو حاظر کنی حق نداری تا هفت روز از اتاقت بیای بیرون
کاترین : ببخشیـ…
...:هیس...زودباش برو تو اتاقت ، حق حضور در مراسم نامزدی رو هم نداری
کاترین با نفرت به مادرش خیره شد و با چشمایی که پر از بغض بود سرش رو پایین انداخت و با تشر گفت《چشم مادر》سریع از در بیرون رفت و حالا من و مادری که باید تا پایان بازی تحمل کنم در اتاق تنها بودیم!
...
ادامه دارد🦋🕸
هوفی از سر کلافگی کردم
ماندانا : باشه مادر
با بی حوصلهگی به سمت اتاقک کوچکی که گوشه ی اتاق به آن بزرگی بود رفتم.
یک دست لباس راحت آنجا آویزان بود با خوشحالی لباس عروس بزرگی که بر تن داتشم را در اوردم و لباس هایی که آویزان بود را پوشیدم..._یک بلوز آستین بلند گشاد به رنگ خاکستری و یک شلوار سیاه تنگ که زیر ان لباس گشاد قشنگ به نظر میرسید_از اتاقک بیرون آمدم که چندتا خدمتکار سریع لباس عروسی که تنم بود را برداشتند و به بیرون بردند.
...:کاترین!حتی کاری به این سادگی هم نتونستی انجام بدی...
کاترین : اما مادر...
...:ساکت شو!!!به دستور اینکه نتونستی خواهرت رو حاظر کنی حق نداری تا هفت روز از اتاقت بیای بیرون
کاترین : ببخشیـ…
...:هیس...زودباش برو تو اتاقت ، حق حضور در مراسم نامزدی رو هم نداری
کاترین با نفرت به مادرش خیره شد و با چشمایی که پر از بغض بود سرش رو پایین انداخت و با تشر گفت《چشم مادر》سریع از در بیرون رفت و حالا من و مادری که باید تا پایان بازی تحمل کنم در اتاق تنها بودیم!
...
ادامه دارد🦋🕸
- ۴.۱k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط