باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

شاعر: هوشنگ ابتهاج
.
.
.
#بخوان_شعر_سخن_ناب
دیدگاه ها (۶)

مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما که این برف پریشان سیر بر...

تقدیم به دوستانی که پست های ما را لایک میکنند ...‌،👌👍🌹🌹🌹

در خانه ای که بزرگترها کوچک شمرده شوند ، کوچکترها هرگز بزرگ...

چه دنیای عجیبی است ! یکی با یک لباس ساده چنان ذوق زده میشود ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط