عصرها کنار پنجره  می‌ نشینم
و طغیان جنون دلتنگی ام را
با پرنده های نشسته بر شاخه
درخت نجوا میکنم،
جنس دلتنگی ام مثل پرونه ایست
که به دور شمع وجود تو می چرخد
و در پیچ و تاب
گرمای خیالت بالهایم میسوزد،
در آخرین ثانیه هایی که خورشید
به خواب می رود
با پنجه هایش
اشک هایم را پاک‌‌ می کند
تا راز مرا ماه نبیند،
شب می آید و ماه پا به میدان می گذارد
و تنهاییم را به یادم می آورند
تا حریم خیال تو در پهنای
چشمانم زنده بماند،
تو حقیقت زیبایی شده ای
در باورم من
و من محصور شده ام به
عشق جاویدان تو...
دیدگاه ها (۰)

در قلبم خانه ایی از عشق بنا کرده اییو در جانم اشتیاقی برای د...

شیراز یعنی تمدنشیراز یعنی فرهنگشیراز یعنی تخت جمشید،یعنی کور...

جمعه ها حال دلم یک غزل طولانی ست...

هیچ وقت آدم ها را با انتظار امتحان نکنیدچون انتظار آدم ها را...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط