بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود
گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود 
در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه
در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود
 
شاعر: فاضل نظری
.
.
.
#بخوان_شعر_سخن_ناب
دیدگاه ها (۴)

سلام بر شعبان و اعیادش، سلام بر حسین و عباسش، سلام بر سجاد و...

آنکس که مبتلا است میداند به چه چیز مبتلا شده است و به دنبال ...

خدا نکند دلتان تنگ شود برای کسیکه دیگر وجود نداشته باشن . قد...

جامعه ای که مادر رو مقدس نمیدونه فارغ از اینکه چه میگه از مس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط