عادت کرده بودم به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی ب

عادت کرده بودم... به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم بنویسی از چشمهام، از دستام، ازقلبم... اونقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم.. یادم رفت بنویسم.. یادم رفت پلک بزنم.. به جاش.. یه کار دیگه کردم.. اون زیبایی هارو.. ریختم توی دل پالت.. اون زیبایی هارو.. به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم!
_دزیره تهکوک



























































































_کافه تهکوک #TK

















































































the memories of with you
دیدگاه ها (۲)

ته : با ارامشم چیکار کردی نعناع؟ _کافه تهکوک #TK the memori...

+من برگشتم!-زود اومدی...؟منتظرت بودم...+چرا؟-میخواستم بیای ت...

من کافر نبودم جونگکوکا، تو اصلا چشمات رو توی آینه دیدی؟.._کا...

تمام من برای توست،حتی اگر ذره‌ای از تو برای من نباشد.و این ح...

راز پنهان فاش میشود پارت۱سالها پیش سه برادر بودن که همه چیز...

سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p8

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط