A scary story
در روستای دورافتادهای در دل کوههای البرز، جایی که مه شبها مثل پردهای سنگین روی خانههای گلی میافتاد، بیبیگل تنها در کلبهاش زندگی میکرد. کلبه در انتهای روستا، کنار جنگلی تاریک بود که اهالی از اجنهاش قصهها میگفتند. بیبیگل اما این حرفها را به سخره میگرفت: «جن و پری؟ قصه است برای بچهها.»
شبی سرد و بیستاره، باد زوزهکشان در درختان میپیچید. بیبیگل کنار کرسی چای میریخت که نالهای ضعیف، مثل گریه کودکی، از پشت پنجره آمد. فکر کرد گربه است، اما صدا دوباره بلند شد: «بیبی... درو باز کن... سردمه...» قلبش لرزید، اما به جای باز کردن در، از سوراخ پنجره نگاه کرد. سایهای کوچک با چشمان سرخ و براق به او زل زده بود. موجودی با صورت کشیده و انگشتانی دراز که به شیشه میکشید و صدایی خشخشمانند زمزمه میکرد: «بیبی... منو راه بده...»
بیبیگل دعایی که مادرش یادش داده بود زیر لب خواند و به سمت کرسی دوید. صدای خراشیدن شیشه بلندتر شد، همراه با خندهای که انگار از ته چاه میآمد. ناگهان چراغ نفتی خاموش شد و کلبه در تاریکی فرو رفت. بیبیگل زیر کرسی پنهان شد، نفسش بند آمده بود. صداها قطع شد، اما سکوتی سنگینتر از مرگ کلبه را پر کرد.
در آن سکوت، بیبیگل حس کرد چیزی سرد و لزج دور مچ پایش پیچید. سعی کرد تکان بخورد، اما انگار بدنش به زمین چسبیده بود. صدایی در گوشش زمزمه کرد: «گفتم راهم بده...» قلبش تندتر زد، اما قبل از اینکه بتواند فریاد بزند، سایهای سیاه بالای سرش ظاهر شد. چشمان سرخ موجود در تاریکی برق میزد. بیبیگل فقط توانست دعایش را ناتمام تکرار کند که سایه به سمتش خم شد. سپس، همهچیز سیاه شد.
صبح، اهالی به کلبه رفتند. در باز بود، اما بیبیگل روی کرسی افتاده بود، با چشمانی باز و وحشتزده، انگار چیزی دیده بود که قلبش را متوقف کرده بود. دستانش یخزده و صورتش سفیدتر از گچ بود. روی زمین، رد انگشتانی دراز و سوختهمانند دیده میشد که از زیر کرسی تا دیوار کشیده شده بود. روی دیوار، با خطی کجوکوله نوشته شده بود: «منو راه دادی...»
اهالی کلبه را آتش زدند، اما شبها هنوز صدای ناله کودکی از جنگل میآید، و برخی میگویند سایه بیبیگل را دیدهاند که با چشمان سرخ در مه پرسه میزند.
┄┅┄┅✪┅┄┅┄
#دنیای_فانتزی_ویسگون
#FantasyWorldWisgoon
#فانتزی #کیوت #بامزه
#رویایی #زیبا #جادویی
#هوش_مصنوعی
#ترسناک #داستان_ترسناک
شبی سرد و بیستاره، باد زوزهکشان در درختان میپیچید. بیبیگل کنار کرسی چای میریخت که نالهای ضعیف، مثل گریه کودکی، از پشت پنجره آمد. فکر کرد گربه است، اما صدا دوباره بلند شد: «بیبی... درو باز کن... سردمه...» قلبش لرزید، اما به جای باز کردن در، از سوراخ پنجره نگاه کرد. سایهای کوچک با چشمان سرخ و براق به او زل زده بود. موجودی با صورت کشیده و انگشتانی دراز که به شیشه میکشید و صدایی خشخشمانند زمزمه میکرد: «بیبی... منو راه بده...»
بیبیگل دعایی که مادرش یادش داده بود زیر لب خواند و به سمت کرسی دوید. صدای خراشیدن شیشه بلندتر شد، همراه با خندهای که انگار از ته چاه میآمد. ناگهان چراغ نفتی خاموش شد و کلبه در تاریکی فرو رفت. بیبیگل زیر کرسی پنهان شد، نفسش بند آمده بود. صداها قطع شد، اما سکوتی سنگینتر از مرگ کلبه را پر کرد.
در آن سکوت، بیبیگل حس کرد چیزی سرد و لزج دور مچ پایش پیچید. سعی کرد تکان بخورد، اما انگار بدنش به زمین چسبیده بود. صدایی در گوشش زمزمه کرد: «گفتم راهم بده...» قلبش تندتر زد، اما قبل از اینکه بتواند فریاد بزند، سایهای سیاه بالای سرش ظاهر شد. چشمان سرخ موجود در تاریکی برق میزد. بیبیگل فقط توانست دعایش را ناتمام تکرار کند که سایه به سمتش خم شد. سپس، همهچیز سیاه شد.
صبح، اهالی به کلبه رفتند. در باز بود، اما بیبیگل روی کرسی افتاده بود، با چشمانی باز و وحشتزده، انگار چیزی دیده بود که قلبش را متوقف کرده بود. دستانش یخزده و صورتش سفیدتر از گچ بود. روی زمین، رد انگشتانی دراز و سوختهمانند دیده میشد که از زیر کرسی تا دیوار کشیده شده بود. روی دیوار، با خطی کجوکوله نوشته شده بود: «منو راه دادی...»
اهالی کلبه را آتش زدند، اما شبها هنوز صدای ناله کودکی از جنگل میآید، و برخی میگویند سایه بیبیگل را دیدهاند که با چشمان سرخ در مه پرسه میزند.
┄┅┄┅✪┅┄┅┄
#دنیای_فانتزی_ویسگون
#FantasyWorldWisgoon
#فانتزی #کیوت #بامزه
#رویایی #زیبا #جادویی
#هوش_مصنوعی
#ترسناک #داستان_ترسناک
- ۴۶.۰k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط