چشم‌های باز پلک‌های بسته

#قسمت‌صد‌وشانزدهم

صدایی از پشت سرم گفت: «این مجسمه عیسی‌ست. اون هم مریمه.» برگشتم. پشت سرم همون آقای جوونی بود که بیرون کلیسا با یه سبد پر از کتاب وایساده بود. همچنان لبخند روی لباش بود دو تا کتاب هم توی دستش. صدای فریاد عیسی اون‌قدر بلند بود که صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. گفتم: «بله. می‌دونم. می‌شناسمشون.» به نظرم اومد از اینکه من رو توی کلیسا می‌بینه یکم ذوق‌زده‌ست. گفت: «کلیسای خیلی بزرگ و مجللیه! فوق‌العادست؛ نه!؟»

🌸🌿

✍🏻ا.م

#کتابخوانی
#زندگی_مثبت_کتاب_خوانی
#چشم‌های‌باز_پلک‌های‌بسته

#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی گپ، آپارات، هورسا، پاتوق، نزدیکا، باهم، تلگرام، اینستاگرام و توییتر با 👈👇👈👇👈👇

🆔 @basaerehoseiniyeh
دیدگاه ها (۰)

چشم‌های باز پلک‌های بسته

چشم‌های باز پلک‌های بسته

چشم‌های باز پلک‌های بسته

چشم‌های باز پلک‌های بسته

Revenge or love ? Part 4 سیاهی مطلق . تنها چیزیه که ازش نمی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط