نمیدانم... شاید فقط این منم که به خاطراتمون فکر میکنم... راستش را بخواهی ، از نوشتن خسته شده ام... دلم میخواد برای آخرین بار تو را محکم در آغوش بگیرم ، اما حقیقت اینکه ، من هیچوقت تو را در آغوش نگرفتم... گاهی اوقات فکر میکنم.. شاید تمام این لحظات ، در واقع صحنه های خیالی ذهنم باشد... که ناگهان با یک کابوس از بین رفته اند... فکرش را بکن ، چقدر می‌تواند احمقانه باشد... در بیداری هایم ، همیشه دو فنجان قهوه میریزم ، با یک صندلی اضافه...
دیدگاه ها (۰)

من شاعر یا نویسنده خوبی نیستم... اما اگر قلم و کاغذی بهم بده...

آره... من نمیگم دوستت دارم... ولی وقتی آهنگ عاشقانه ای به گو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط