تا قلم بر دست می گیرم صدایم میکنی

تا قلم بر دست می گیرم صدایم میکنی
آه از آن عشق که به آن مبتلایم میکنی
مینویسم از تو از عشق از دلبستنت
گرچه میدانم که تو روزی رهایم میکنی
من برای تو همان طفلم که از ترس بلا
پای فریادم می‌رسد بی شک صدایم میکنی
من که مجنون تو بودم در میان قصه ات
پس چرا در قصه ها از خود جدایم میکنی
می‌رسد روزی که من دیگر کنارت نیستم
می‌رسد روزی که تو یاد وفایم میکنی
دیدگاه ها (۲)

🤣🤣🤣🤣

بنام پدر

باران که می‌بارد جدای درد دارددل کندن از یک آشنا ی درد دارده...

دنم سنه اعلم دن سوراایری لباسدا! ایری جهانداکنه سنه قوجاق چک...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط