امروز خیلی اتفاق بدی برام افتاد راستش سر زنگ ادبیات بودم

امروز خیلی اتفاق بدی برام افتاد راستش سر زنگ ادبیات بودم دیدیم صدای داد و گریه ی خیلی شدید یکی میاد من حدس میزدم این گریه ها بخاطر درد نیستن ینی...حدس میزدم بعدش خانممون رفت بیرون ببینه چیشده گفتش که از خونه بهش زنگ زدن گفتن که مامانبزرگش فوت شده اونجا همه آخی و اینا گفتن اما من گریم گرفت و هیچکس ندید چون خب میز آخر بودم دیگه اصنم گریم بند نمیومد چون...یاد بابابزرگم افتادم میدونم نزدیک دوساله که ندارمش اما هنوزم نتونستم فراموش کنم
صدای گریه های اون دختر منو یاد روز مرگ بابابزرگم انداخته بود و...خب آره:)))
دیدگاه ها (۲)

من راستش دیگه چیزه ببین نمیتونم راه برمممممممممممممممم🛐🛐🛐🛐🛐

حجابتونو رعایت کردین؟

که متاسفانه هنوز جواب رو پیدا نکردیم و من دارم دق میکنم

اما بکرومز

blackpinkfictions پارت ۱۲

خاطره بد از مدرسه نظرتونو بگید

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط