همیشه نگاهش میکردم ، از دور
از خیلی خیلی دور
بین کتاب هایی از صفحه رندوم
با زیر چشمی دید زدن از لای ورقه های ۱۵ ام
۳۰ ام ، نمیدانم ۸۷ ام
و او هم که تمامی حواسش به دفتر شاعری اش بود
قصه مینوشت یا دل نوشته نمیدانم
از عشق مینوشت یا از شکست نمیدانم
تلخ مینوشت شیرین مینوشت سرد مینوشت
هیچکدام را نمیدانم
هنذفری اش را میگذاشت و ساعت ها با خودکار بین انگشتانش بازی میکرد
و هرازگاهی از فنجان چای روی میزش لب میزد
شاید عاشق همین سادگی اش بودم
که آمریکانو معروف کافه نه ، چای!
چشم چرخاندن بین اینو آن نه چشم دوختن به کاغذ بی جان!
همین سادگی اش در انتخاب آهنگ که اگر باب میلش چاووشی نبود هنذفری را از کیفش در میآورد!
جرات نکردم
هیچ بار
وقتی گل قرمز رز را بین دستان دو مشتری دیدم
جرات نکردم
وقتی میدانستم قصه انتهای دوستت دارم
همیشه تلخ نیست جرات نکردم
وقتی نگاهش میکردم و سیر نمیشدم
وقتی وقتی وقتی
جرات نکردم…!
و من همیشه از دور
شاهد تک تک لحظات دوست داشتنی
کسی بودم که دوستش داشتم
و مدت ها بعد که من بودم اما او نه
که من می آمدم اما او نه
چشم دوخته بودم به دری که منتظر قدم های کفش های مشکی جلو تر از خودش و نگاهم به چشمان مشکی ترش که هیچوقت نیآمد!
و من رازی در سینه دارم
که اگر گفته بودمش
میزِ وسط فاصلههامان شکسته میشد
و ما روی یک میز چایهایمان را مینوشیدیم
«چون او چای دوست دارد.!’»
از خیلی خیلی دور
بین کتاب هایی از صفحه رندوم
با زیر چشمی دید زدن از لای ورقه های ۱۵ ام
۳۰ ام ، نمیدانم ۸۷ ام
و او هم که تمامی حواسش به دفتر شاعری اش بود
قصه مینوشت یا دل نوشته نمیدانم
از عشق مینوشت یا از شکست نمیدانم
تلخ مینوشت شیرین مینوشت سرد مینوشت
هیچکدام را نمیدانم
هنذفری اش را میگذاشت و ساعت ها با خودکار بین انگشتانش بازی میکرد
و هرازگاهی از فنجان چای روی میزش لب میزد
شاید عاشق همین سادگی اش بودم
که آمریکانو معروف کافه نه ، چای!
چشم چرخاندن بین اینو آن نه چشم دوختن به کاغذ بی جان!
همین سادگی اش در انتخاب آهنگ که اگر باب میلش چاووشی نبود هنذفری را از کیفش در میآورد!
جرات نکردم
هیچ بار
وقتی گل قرمز رز را بین دستان دو مشتری دیدم
جرات نکردم
وقتی میدانستم قصه انتهای دوستت دارم
همیشه تلخ نیست جرات نکردم
وقتی نگاهش میکردم و سیر نمیشدم
وقتی وقتی وقتی
جرات نکردم…!
و من همیشه از دور
شاهد تک تک لحظات دوست داشتنی
کسی بودم که دوستش داشتم
و مدت ها بعد که من بودم اما او نه
که من می آمدم اما او نه
چشم دوخته بودم به دری که منتظر قدم های کفش های مشکی جلو تر از خودش و نگاهم به چشمان مشکی ترش که هیچوقت نیآمد!
و من رازی در سینه دارم
که اگر گفته بودمش
میزِ وسط فاصلههامان شکسته میشد
و ما روی یک میز چایهایمان را مینوشیدیم
«چون او چای دوست دارد.!’»
- ۲.۲k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط