چشمهایم را باز کردم از چیزهایی که در خواب دیده بودم ترسیدم پیشانی ام عرق کردن بود به ساعت نگاه کردم ده دقیقه مانده به اذان صبح. پتوی رویم را کنار زدم و رفتم تا آبی به صورتم بزنم و وضو بگیرم در آینه نگاه کردم با خود میگفتم اینها همش دروغ هست میدانم که هستی اما چرا چرا نمی‌توانستم حقیقت را قبول کنم در این فکر بودم که صدای اذان از مسجد بلند شد نفس عمیقی کشیدم چادر نمازم را سر کردم (الله اکبر).
بعد از نماز نگاهی به بیرون کردم هنوز هوا تاریک بود باد سرد زمستانی می‌وزید میدانی دیگر برای رسیدن زمستان شوق نداشتم به رسم عادت همیشگی ام برای نوشتن خاطرات روزانه دفترم را برداشتم حس کردم اون روز توان نوشتن ندارم اما دوست داشتم چیزهایی که نوشتم را بخوانم برگهای دفتر را ورق میزدم رسیدم به صفحاتی که تو بودی لبخندی تلخ بر لبانم نشست از آن لبخندهایی که سرشار از غم و دلتنگی هست.به فکر فرو رفتم دلم روزهایی را میخواست که تو بودی،خنده هایت، شوخی هایت و صدایت بود...
میدانی دنیا بعد از تو در حال فرو ریختن هست! برایمان دعا کن که وسط راه خسته نشیم
کاش آن شب هرگز نمی‌رسید.
کاش ساعت به 1:20 دقیقه بامداد نمی‌رسید.
کاش....
#قاسم_سلیمانی
#مردی_در_سایه
#ذوالفقار_علی
#قهرمان
#شب #دعا #دلتنگ #بغض #اشک
دیدگاه ها (۰)

هر فصلی به چیز خاصی معروف هست بهار به زندگی دوباره، فصل تابس...

داغ تو هیچگاه سرد نمی شود...#فرمانده#سردار_سلیمانی#سردار_دله...

ای غریب تر از حسین (ع)...#یلدا#زمستان#شهدا#مذهبی#طنز#جبهه

📹 حضور جهادی نیروهای سپاه اندیکا در کمک رسانی به مردم روستای...

Mafias Stepdaughter

پارت ۷آنچه گذشت: رفتم توی اتاقم که.....نشستم روی تخت و به فک...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط