یادمه زل زدم تو چشماش و گفتم نمیخوامت،دیگه دوست ندارم.وقتی میخواست بره،تمام وجودم پر بود از التماس،دلم میخواست بگم وایستا و محکم بغلش کنم و بگم اشتباه کردم...اما نگفتم و فقط رفتنش رو تماشا کردم.بعد از اون چند بار خواستم برم سمتش،ولی غرور لعنتیم نذاشت.
با خودم می گفتم اگه دوسم داشته باشه برمیگرده،
اگه بهم حسی داشت،می موند.اما به این فکر نمی کردم که من بهش گفته بودم برو‌...امروز بعد از ده سال از اون لحظه،اولین موی سفیدم رو روی سرم دیدم.چقد یادش افتادم‌.یاد اون جملش که هر بار یه پیر مرد یا پیر زنی رو میدید می گفت
ای به قربان آن زلف سپیدت...
دیدگاه ها (۲)

👌🩶متعهد بودن چیزی نیست که به زور از کسی بخوای ...مطمئن باشید...

ما آدم ها خوب بلدیمبعد از شنیدن داستان زندگی دیگراندر دلمان ...

آسوده باش، حالم خوب استدلم می‌خواست بهتر از اینی که هست سخن ...

گفت: «عشق نه، بیا تا همیشه دوست بمانیم»دستش را رها کردم گفتم...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

You must love me... P1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط