اینقدر دوستش داشتمکه شب ها از ترس رفتنش دائم از خواب میپ

اینقدر دوستش داشتم‌که شب ها از ترس رفتنش دائم از خواب میپریدم و هی چک میکردم که نکنه باز دم صبح رفته باشه
خلاصه که اینقدر از توهم نبودنش و تصمیم های رفتنش زجر کشیدم که
وقتی به خودم اومدم دیدم دیگه نه بودنش مهم بود دیگه واسم و
نه حتی رفتن های یه خط درمیونش ،
و جالبه که بگم حتی خودشم دیگه واسم مهم نبود .
و اوضاع زمانی خنده دار شد که زمانی که توی اوج بی تفاوتی بودم نسبت به عالم و آدم
خواست که بیاد
و برای همیشه بمونه
اما خب هر چیزی یه قیمتی داره
و قیمت بودن اون ، دقیقا رفتنش بود
و دیگه نمیخواستم که باشه .
و چقدر خنده دار بود برام زمانی که اون بالاخره تصمیم قطعی گرفته بود که بمونه ولی من حتی نمیخواستم یک ثانیه هم هرجایی که من باشم اون باشه .
الان درست وسط اصرار های مزخرفش برای بودن
دلم میخواد لباس مورد علاقمو بپوشم و برم عروسیش و
شایدم کفش مورد علاقمم بپوشم
نمیدونم بستگی به استایلم داره
اما خب تنها چیزی که برام مهمه فقط استایلمه و نه حتی بودن اون
و نه حتی بودن اون کنار هرکسی به جز من .
خلاصه که خودتون بار و بندیل رفتنی های زندگیتون رو بپیچید ،
خب که چی اصلا باشن !
باور کنید وقتی یه نفر رو با تمام وجود بخوای و از دستش بدید ،
حتی اگر هم کنارتون باشه ،
یه حسرت عمیق توی قلبتون ریشه میکنه که دیگه هیچکسی رو نمیخواد حتی اون طرف رو .
و این آغاز قشنگ ترین حس دنیا ، یعنی بی حسیه ...
دیدگاه ها (۸)

گفت هر آدمی که توی زندگیت بوده و الان نیست رو، چون تاحالا ند...

یه واقعیت ساده بگم؟ما دیگه هیچ وقت فرصت داشتن امروز رو پیدا ...

چشمهایت نگاه میکنم زیبا هستند به لبخندت نگاه میکنم مجذوب کنن...

رگ خواب این دل

عام... درودخب ببینیدتا الان این پیجو زیاد محکم نگرفتم واسه ه...

ارمی جونگ کوک گناه داره

من یه سوالی دارم !به نظر شما سپاه قدس ! و اون شخصی که بالا س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط