《دستهایم را بگیر...》
دستهایم را بگیر. این بار محکمتر از همیشه. انگار که دارم در تاریکی مطلق فرو میروم و تنها طناب نجاتم گرمای دستهای توست. این دستها که حالا لرزان شدهاند، همان دستهایی هستند که روزی زندگی را برایم معنا میدادند.
تنهایم نگذار...
نه حالا، نه وقتی که سایههای تنهایی دورم حلقه زدهاند. میدانی چقدر ترسیدهام؟ ترس از اینکه یک روز بیدار شوم و ببینم هیچکس آنجا نیست. ترس از خالی بودن آن طرف تخت، از سکوت دیوارهایی که دیگر صدای خندههایت را منعکس نمیکنند.
انگار دستهایم از گور بیرون آمد...
گاهی فکر میکنم دارم از اعماق تاریکی بیرون میخزم. مثل جنازهای که ناگهان به زندگی بازگشته باشد. دستهایم خاکآلود است، هنوز بوی گور میدهد، اما میخواهد زندگی را دوباره لمس کند. میخواهد گرمای آفتاب را احساس کند، میخواهد در دستهای تو استراحت کند.
هر بار که دستهایت را در دستهایم میگیری، انگار مرا از مرگ نجات میدهی. انگار به من میگویی: "هنوز دیر نشده است." هنوز میتوانیم با هم به آن خیابانهای قدیمی برویم، همانجا که اولین بار دستهای هم را گرفتیم. هنوز میتوانیم زیر آن درخت بنشینیم و به آسمان نگاه کنیم، همانجایی که قول دادیم هیچوقت همدیگر را تنها نگذاریم.
پس لطفا... دستهایم را بگیر. تنهایم نگذار.
من هنوز اینجا هستم. هنوز نفس میکشم. هنوز امید دارم...
#موسقی#غمگین#تاریخی
#مازندران#رمان#دلنوشته
#نویسندگی#داستان#مذهبی
#عاشقانه
دستهایم را بگیر. این بار محکمتر از همیشه. انگار که دارم در تاریکی مطلق فرو میروم و تنها طناب نجاتم گرمای دستهای توست. این دستها که حالا لرزان شدهاند، همان دستهایی هستند که روزی زندگی را برایم معنا میدادند.
تنهایم نگذار...
نه حالا، نه وقتی که سایههای تنهایی دورم حلقه زدهاند. میدانی چقدر ترسیدهام؟ ترس از اینکه یک روز بیدار شوم و ببینم هیچکس آنجا نیست. ترس از خالی بودن آن طرف تخت، از سکوت دیوارهایی که دیگر صدای خندههایت را منعکس نمیکنند.
انگار دستهایم از گور بیرون آمد...
گاهی فکر میکنم دارم از اعماق تاریکی بیرون میخزم. مثل جنازهای که ناگهان به زندگی بازگشته باشد. دستهایم خاکآلود است، هنوز بوی گور میدهد، اما میخواهد زندگی را دوباره لمس کند. میخواهد گرمای آفتاب را احساس کند، میخواهد در دستهای تو استراحت کند.
هر بار که دستهایت را در دستهایم میگیری، انگار مرا از مرگ نجات میدهی. انگار به من میگویی: "هنوز دیر نشده است." هنوز میتوانیم با هم به آن خیابانهای قدیمی برویم، همانجا که اولین بار دستهای هم را گرفتیم. هنوز میتوانیم زیر آن درخت بنشینیم و به آسمان نگاه کنیم، همانجایی که قول دادیم هیچوقت همدیگر را تنها نگذاریم.
پس لطفا... دستهایم را بگیر. تنهایم نگذار.
من هنوز اینجا هستم. هنوز نفس میکشم. هنوز امید دارم...
#موسقی#غمگین#تاریخی
#مازندران#رمان#دلنوشته
#نویسندگی#داستان#مذهبی
#عاشقانه
- ۳.۹k
- ۰۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط