part
part¹⁰²
نفسش را حبس کرد. انگار قلبش تندتر میزد. خیلی زود با دستان لرزان جواب داد:
«چیشده؟»
چند لحظه بعد، پیام یونسوک آمد:
«خبرش همه جا پیچیده، جنازه چان توی خونش پیدا کردن، دیگه از دستش خلاص شدی ا.ت.»
با خواندن این پیام، همهچیز تغییر کرد. چشمان دختر به طرز عجیبی باز شد و انگار همه دنیایش در همان لحظه دچار تغییراتی اساسی شده بود. جیمین که این تغییرات را دید، سرش را کج کرد و با تعجب پرسید:
«چیشده؟»
دختر که به شدت هیجانزده بود، بیاختیار از روی صندلی بلند شد. قلبش پر از احساساتی بود که حتی نمیتوانست آنها را در کلمات بیان کند. بدون فکر، با شتاب به سمت جیمین دوید و او را در آغوش کشید. اشکهایش روی صورتش جاری شد، اما این اشکها نه از غم، بلکه از خوشحالی بود. بیاختیار و از روی شور و شوق گفت:
«چان مرد... چان مرده، جیمین... دیگه ازش خلاص شدیم.»
جیمین که به شدت غافلگیر شده بود، از روی هیجان دختر محکم تر از قبل بغل کرد. این خبر برای هیچکدام از آنها ساده نبود. این پایان یک دوران تاریک بود، اما در عین حال، نوید بخش یک آزادی بزرگ.
در اتاق باز شد و جین و جئون وارد شدند. نگاهشان به دختر و جیمین افتاد و تعجبی شدید در چهرهشان نقش بست. آنها که در ابتدا از دیدن این وضعیت سر در نمیآوردند، به هم نگاه کردند و سپس جین با یک خنده کوچک و تردید به زبان آمد:
«چیشده چرا اینقدر خوشحالید؟»
دختر به طرف جین و جئون برگشت و با صدای لرزان گفت:
«چان مرد... از دستش خلاص شدیم.»
جین از همه چیز خبر داشت ولی طوری رفتار کرد که انگار از همه چیز بی خبره، قدمی به جلو برداشت و با صدای آرامی پرسید:
«مطمئنی؟»
لبخند دختر لحظهی از چهره اش پنهان نمیشد. سریع گوشیشو روشن کرد و علامهی که یونسوک از مرگ چان براش فرستاده بود باز کرد و به جین و جئون نشان داد.
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
صدای بوق های تلفن پشت سر هم به صدا در میاد و در همان لحظه جین گفت:
«اگه جواب نده؟»
جئون با چهرهای بیصبرانه در جوابش گفت:
«اینقدر زنگ میزنیم تا جواب بده»
جین با چهرهی در هم رفته گفت:
«تو اون مخ آکبندتت فکر دیگه نبود که اینو...»
حرفش با صدای یونسوک نصفه ماند:
«تو دهن بیصاحب موندنت حرف دیگهای نبود بزنی؟!»
جین با صدای یونسوک حسابی دست پاچه شد و جئون داشت با بی صدا بهش میخندید.
جین با لکنت جواب داد:
«نه...اشتباه..فهمیدی یونسوک..منظورم تو نبودی..بخدا راست میگم»
نفسش را حبس کرد. انگار قلبش تندتر میزد. خیلی زود با دستان لرزان جواب داد:
«چیشده؟»
چند لحظه بعد، پیام یونسوک آمد:
«خبرش همه جا پیچیده، جنازه چان توی خونش پیدا کردن، دیگه از دستش خلاص شدی ا.ت.»
با خواندن این پیام، همهچیز تغییر کرد. چشمان دختر به طرز عجیبی باز شد و انگار همه دنیایش در همان لحظه دچار تغییراتی اساسی شده بود. جیمین که این تغییرات را دید، سرش را کج کرد و با تعجب پرسید:
«چیشده؟»
دختر که به شدت هیجانزده بود، بیاختیار از روی صندلی بلند شد. قلبش پر از احساساتی بود که حتی نمیتوانست آنها را در کلمات بیان کند. بدون فکر، با شتاب به سمت جیمین دوید و او را در آغوش کشید. اشکهایش روی صورتش جاری شد، اما این اشکها نه از غم، بلکه از خوشحالی بود. بیاختیار و از روی شور و شوق گفت:
«چان مرد... چان مرده، جیمین... دیگه ازش خلاص شدیم.»
جیمین که به شدت غافلگیر شده بود، از روی هیجان دختر محکم تر از قبل بغل کرد. این خبر برای هیچکدام از آنها ساده نبود. این پایان یک دوران تاریک بود، اما در عین حال، نوید بخش یک آزادی بزرگ.
در اتاق باز شد و جین و جئون وارد شدند. نگاهشان به دختر و جیمین افتاد و تعجبی شدید در چهرهشان نقش بست. آنها که در ابتدا از دیدن این وضعیت سر در نمیآوردند، به هم نگاه کردند و سپس جین با یک خنده کوچک و تردید به زبان آمد:
«چیشده چرا اینقدر خوشحالید؟»
دختر به طرف جین و جئون برگشت و با صدای لرزان گفت:
«چان مرد... از دستش خلاص شدیم.»
جین از همه چیز خبر داشت ولی طوری رفتار کرد که انگار از همه چیز بی خبره، قدمی به جلو برداشت و با صدای آرامی پرسید:
«مطمئنی؟»
لبخند دختر لحظهی از چهره اش پنهان نمیشد. سریع گوشیشو روشن کرد و علامهی که یونسوک از مرگ چان براش فرستاده بود باز کرد و به جین و جئون نشان داد.
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
صدای بوق های تلفن پشت سر هم به صدا در میاد و در همان لحظه جین گفت:
«اگه جواب نده؟»
جئون با چهرهای بیصبرانه در جوابش گفت:
«اینقدر زنگ میزنیم تا جواب بده»
جین با چهرهی در هم رفته گفت:
«تو اون مخ آکبندتت فکر دیگه نبود که اینو...»
حرفش با صدای یونسوک نصفه ماند:
«تو دهن بیصاحب موندنت حرف دیگهای نبود بزنی؟!»
جین با صدای یونسوک حسابی دست پاچه شد و جئون داشت با بی صدا بهش میخندید.
جین با لکنت جواب داد:
«نه...اشتباه..فهمیدی یونسوک..منظورم تو نبودی..بخدا راست میگم»
- ۶.۰k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط