Monarchy part : 29
$ عزیزم! حالا چه چیزی باید به من گزارش کنی؟
با سوالش ابرویی بالا می اندازم خدمتکاران به او کمک میکنند تا لباس بپوشد
+ متاسفم اما منظورتون چیه؟
او با صدای بلند آه میکشد
$ در مورد شاه چه چیزی به من داری بگی!؟ خدمتکاران موهای او را بلند میکنند و گردن بند را دور گردنش میگذارند او به انعکاس خود در آینه نگاه می کند. متوجه شدم که او از من میخواست که از اعلیحضرت گزارش بدهم
+ متاسفم اعلیحضرت اما پاسخ من همان است و اگر من نسبتاً جسور هستم مرا ببخشید اما مطمئناً جای من نیست که در مورد پادشاه به شما بگم
دستش را تکان میدهد و حالتی از انزجار روی صورتش می گیرد خدمتکار به سرعت آن را از سرش بر می دارد و از کنار من می گذرد تا آن را در جعبه بگذارد
سوراخ های بینی اش از عصبانیت باز بسته میشد
$ بسیار خوب اگر به من نمیگی چه میخواهم درباره او بدانم میتوانی بری
او به من دست تکان می دهد
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
بعد از آن روز تهیونگ و مارکو در سالن بزرگ مشغول صرف غذا بودند پرنسس آیلا نپذیرفت و درخواست کرد که غذایش را به اتاقش ببرند مارکو داشت در مورد اینکه چگونه پرنسس آیلا با ظرافت می رقصید صحبت میکرد و تهیونگ باید با او می رقصید
ناگهان پرنسس آیلا از درها بیرون زد او از کوره در رفته بود اشک روی صورتش جاری شد
$ دزدیده شده
او فریاد زد مارکو به کمک او می شتابد در سینه اش گریه کرد
¤ چه چیزی به سرقت رفته است؟
مارکو در حالی که دستانش را دور او حلقه کرده بود پرسید
$ گردنبند من هدیه مادرم بود من آن را توی جشن پوشیدم امروز صبح در اتاق من بود او همچنان در سینه مارکو گریه میکرد
¤ در مورد گردنبند یاقوتی صحبت میکنی؟
مارکو پرسید سرش را تکان داد
_ آخرین بار کجا آن را دیدید؟ تهیونگ گفت
$ من آن را تویه جشن پوشیدم آن را برداشتم و به خدمتکارم دادم که آن را در جعبه قرار داد امروز صبح از خواب بیدار شدم آن را با یک لباس امتحان کردم و سپس او نفس نفس زد چشم های گشادش که به من خیره شده بود او به من اشاره کرد
$ آخرین بار وقتی وارد شد دیده شد او را بگردید
قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم نگهبانان در کنارم بودند
_ می خواهی بگی که خدمتکار من گردنبند تو را دزدیده است؟
تهیونگ پرسید
آیلا در حالی که به نگهبانان دستور داد دوباره مرا جستجو کنند سر تکان داد
+ اعلیحضرت من هرگز چیزی را نمیدوزدم
در حالی که آنها مرا جستجو می کردند التماس کردم
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
با سوالش ابرویی بالا می اندازم خدمتکاران به او کمک میکنند تا لباس بپوشد
+ متاسفم اما منظورتون چیه؟
او با صدای بلند آه میکشد
$ در مورد شاه چه چیزی به من داری بگی!؟ خدمتکاران موهای او را بلند میکنند و گردن بند را دور گردنش میگذارند او به انعکاس خود در آینه نگاه می کند. متوجه شدم که او از من میخواست که از اعلیحضرت گزارش بدهم
+ متاسفم اعلیحضرت اما پاسخ من همان است و اگر من نسبتاً جسور هستم مرا ببخشید اما مطمئناً جای من نیست که در مورد پادشاه به شما بگم
دستش را تکان میدهد و حالتی از انزجار روی صورتش می گیرد خدمتکار به سرعت آن را از سرش بر می دارد و از کنار من می گذرد تا آن را در جعبه بگذارد
سوراخ های بینی اش از عصبانیت باز بسته میشد
$ بسیار خوب اگر به من نمیگی چه میخواهم درباره او بدانم میتوانی بری
او به من دست تکان می دهد
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
بعد از آن روز تهیونگ و مارکو در سالن بزرگ مشغول صرف غذا بودند پرنسس آیلا نپذیرفت و درخواست کرد که غذایش را به اتاقش ببرند مارکو داشت در مورد اینکه چگونه پرنسس آیلا با ظرافت می رقصید صحبت میکرد و تهیونگ باید با او می رقصید
ناگهان پرنسس آیلا از درها بیرون زد او از کوره در رفته بود اشک روی صورتش جاری شد
$ دزدیده شده
او فریاد زد مارکو به کمک او می شتابد در سینه اش گریه کرد
¤ چه چیزی به سرقت رفته است؟
مارکو در حالی که دستانش را دور او حلقه کرده بود پرسید
$ گردنبند من هدیه مادرم بود من آن را توی جشن پوشیدم امروز صبح در اتاق من بود او همچنان در سینه مارکو گریه میکرد
¤ در مورد گردنبند یاقوتی صحبت میکنی؟
مارکو پرسید سرش را تکان داد
_ آخرین بار کجا آن را دیدید؟ تهیونگ گفت
$ من آن را تویه جشن پوشیدم آن را برداشتم و به خدمتکارم دادم که آن را در جعبه قرار داد امروز صبح از خواب بیدار شدم آن را با یک لباس امتحان کردم و سپس او نفس نفس زد چشم های گشادش که به من خیره شده بود او به من اشاره کرد
$ آخرین بار وقتی وارد شد دیده شد او را بگردید
قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم نگهبانان در کنارم بودند
_ می خواهی بگی که خدمتکار من گردنبند تو را دزدیده است؟
تهیونگ پرسید
آیلا در حالی که به نگهبانان دستور داد دوباره مرا جستجو کنند سر تکان داد
+ اعلیحضرت من هرگز چیزی را نمیدوزدم
در حالی که آنها مرا جستجو می کردند التماس کردم
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
- ۱۲.۴k
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط