ناگهان به خودم آمدم دیدم دارم

ناگهان به خودم آمدم دیدم دارم
از بین می روم دارم افسرده
می شوم!!!
باید خودم را نجات می دادم!
به خودم گفتم به درک که نشد،که نمی شود، که نخواهد شد، که نرسیدم ، که نمی رسم، که نخواهم رسید!!!
بلند شدم، آبی به صورتم زدم، بهترین لباسم را پوشیدم از خانه زدم بیرون و خودم را تا نزدیکترین کافه رساندم
با صدای موزیک چشم هایم را بستم نفسی عمیق کشیدم ، قهوه ام را نوشیدم و آرام تر شدم .. زدم به خیابان، دستهایم را داخل جیبم بردم به آسمان نگاه کردم و با خودم گفتم: گور بابای روزگار و مشکلاتی که تمام نمی شوند... این جوانی و دورانِ کوتاهِ زیستِ من است که دارد به اندوه و در سیاهیِ مطلق ، تمام می شود! مگر من چندبار جوان خواهم شد؟!
وبه خودم قول دادم سفر بروم و به خودم قول دادم خوشحال تر باشم و به خودم قول دادم آرام آرام و با لبخند و در جوارِ لذت بردن هایم، همه چیز را حل کنم...
#نرگس_صرافیان_طوفان

#دلنوشته_های_ناب_گل_یاس
#بانوی_احساس
#ویسگون
دیدگاه ها (۰)

کِی مرا تا ساحلِ آغوشِ گرمت می بری؟!آرزویم زندگی در شهرِ باز...

یه روزهایی همه چی خوب بودیه روزهایی هیچ غصه‌ای نداشتیمیادش ب...

دل خوش کن به چای و گیاه و عشق،به نور، به کتاب، به موسیقی...د...

خوشبختی گاهیآنقدر دمِ دستمان استکه حسش نمیکنیمچایی که مادربر...

بیب من برمیگردمپارت : 54گوشیمو خاموش کردم و دستمو بالا بردم ...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

You must love me... P9

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط