Monarchy part : 3
به نظر می رسد شوالیه به معامله من فکر میکند. او رو به شوالیه های : & او را ببندید
نگاهی به شوالیه ای که با موهای قهوه ای به سمت من میاد کردم که شروع به گره زدن مچ دستم به هم میکند من به سرعت او رو از بالا تا پایین نگاه کردم چشمهای فندقی داشت بینی او باریک و نازک بود برای
صورت بیضی شکل او با خط فک تراشیده شده اش عالی بود
& اسکولتا ! (گوش کن) باید سپاسگزار باشید که این دختر خودش را تسلیم کرد تا دهکده رقت انگیز شما رو نجات بده فرمانده فریاد میزنه
او به سمت من میاد
& تو نمیدونی چه چیزی برات آماده است دختر
یه نگاهی به من میکنه
& علایحضرت ممکن هست باتو سرگرم بشه
در حالی که سر دیگر طنابم را به زینش بست می خندید آب دهنم رو قورت دادم که احساس کردم با اظهارات او بالا آمد
& پورکو (خوک)
تو فکر بودم که اون سوار اسبش شد و شوالیه های دیگر نیز از اون پیروی میکردن
به مادرم نگاه کردم و سعی میکنم چهره او و پدرم را حفظ کنم چون می ترسم دیگر هیچوقت اون رو نبینم
فرمانده افسار اسبش را تکان میدهد اسب راه می رود و مرا با خود میکشد قطره اشکی روی صورتم جاری شد نه فقط پدر و مادرم بلکه در فکر عدم اطمینان از اینکه وقتی به قلعه برسیم چه اتفاقی برای من خواهد افتاد
پاهام در راه مسیر خاکی حرکت کردند من در جنگل قدم می زنم برای سالها که احساس میکنم با گذشت ساعت ها هوای خنک تر میشه یعنی شب به ما نزدیک میشد. احساس می کنم پاهام میلرزه و ناگهان تعادلم رو از دست میدم و روی زمین می افتم، نمی توانم بایسم
فرمانده بر سر من فریاد میزند: «الزاتی (بلند شو) و نچ
با زور سیع میکنم روی پاهای لرزونم بلند بشم اما وقتی دوباره روی زمین بلند میشم تعادلم رو از دست میدم و میافتم من صدای فرمانده رو می شنوم که آروم زمزمه میکنه ضعیف
او دوباره افسار اسبش را تکان می دهد و من در خاک کشیده میشم
با گذشت زمان بالاخره از جنگل خارج شدیم مسیر خاکی و پر از سنگ بود که احساس میکنم پاهایم توسط لبه های تیز سنگ بریده شده است
پل مشعل روشنی را میبینم که به ورودی قلعه میرسد. خودم رو مجبور کردم که بایستم اگر همچنان در مسیر سنگی کشیده بشم نمی توانم بریدگی های بیشتری را تحمل کنم نگهبانان در پایه پل به طرز مشهودی مرعوب میشوند و وقتی سر شوالیه از کنار آن می گذرد راست می ایستند
های گایز اینم از پارت جدید حمایت یادتون نره
عضو کانال جدید بشید نمیدونم چرا اون کانال حذف شد
https://rubika.ir/joinc/DFDAGIIC0FSOSJBCCUQBFUNZQDICOAPD
نگاهی به شوالیه ای که با موهای قهوه ای به سمت من میاد کردم که شروع به گره زدن مچ دستم به هم میکند من به سرعت او رو از بالا تا پایین نگاه کردم چشمهای فندقی داشت بینی او باریک و نازک بود برای
صورت بیضی شکل او با خط فک تراشیده شده اش عالی بود
& اسکولتا ! (گوش کن) باید سپاسگزار باشید که این دختر خودش را تسلیم کرد تا دهکده رقت انگیز شما رو نجات بده فرمانده فریاد میزنه
او به سمت من میاد
& تو نمیدونی چه چیزی برات آماده است دختر
یه نگاهی به من میکنه
& علایحضرت ممکن هست باتو سرگرم بشه
در حالی که سر دیگر طنابم را به زینش بست می خندید آب دهنم رو قورت دادم که احساس کردم با اظهارات او بالا آمد
& پورکو (خوک)
تو فکر بودم که اون سوار اسبش شد و شوالیه های دیگر نیز از اون پیروی میکردن
به مادرم نگاه کردم و سعی میکنم چهره او و پدرم را حفظ کنم چون می ترسم دیگر هیچوقت اون رو نبینم
فرمانده افسار اسبش را تکان میدهد اسب راه می رود و مرا با خود میکشد قطره اشکی روی صورتم جاری شد نه فقط پدر و مادرم بلکه در فکر عدم اطمینان از اینکه وقتی به قلعه برسیم چه اتفاقی برای من خواهد افتاد
پاهام در راه مسیر خاکی حرکت کردند من در جنگل قدم می زنم برای سالها که احساس میکنم با گذشت ساعت ها هوای خنک تر میشه یعنی شب به ما نزدیک میشد. احساس می کنم پاهام میلرزه و ناگهان تعادلم رو از دست میدم و روی زمین می افتم، نمی توانم بایسم
فرمانده بر سر من فریاد میزند: «الزاتی (بلند شو) و نچ
با زور سیع میکنم روی پاهای لرزونم بلند بشم اما وقتی دوباره روی زمین بلند میشم تعادلم رو از دست میدم و میافتم من صدای فرمانده رو می شنوم که آروم زمزمه میکنه ضعیف
او دوباره افسار اسبش را تکان می دهد و من در خاک کشیده میشم
با گذشت زمان بالاخره از جنگل خارج شدیم مسیر خاکی و پر از سنگ بود که احساس میکنم پاهایم توسط لبه های تیز سنگ بریده شده است
پل مشعل روشنی را میبینم که به ورودی قلعه میرسد. خودم رو مجبور کردم که بایستم اگر همچنان در مسیر سنگی کشیده بشم نمی توانم بریدگی های بیشتری را تحمل کنم نگهبانان در پایه پل به طرز مشهودی مرعوب میشوند و وقتی سر شوالیه از کنار آن می گذرد راست می ایستند
های گایز اینم از پارت جدید حمایت یادتون نره
عضو کانال جدید بشید نمیدونم چرا اون کانال حذف شد
https://rubika.ir/joinc/DFDAGIIC0FSOSJBCCUQBFUNZQDICOAPD
- ۱۴.۰k
- ۰۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط