آه باران تو چه میدانی از حال دل من تو که بیوقفه می
آه، باران... تو چه میدانی از حال دل من؟ تو که بیوقفه میباری و میشویی، کاش میتوانستی غبار غم را نیز از دلم بشویی. کاش میتوانستی تمام این خاطرات تلخ و شیرین را با خود ببری و دلم را از نو، پاک و زلال کنی.
اما نه... شاید هم همین غمها هستند که مرا میسازند، که عمق میدهند به وجودم. شاید هم همین باران است که به من یادآوری میکند، حتی در دل تاریکی و غم، زیبایی هم وجود دارد. زیبایی در صدای قطرات، در بوی خاک، در امید به طلوعی دوباره پس از هر شب بارانی.
با این حال، دلم غم دارد امشب. و باران همچنان میبارد... و من، در این سکوت غمانگیز، به انتظار فردایی هستم که شاید، خورشید دوباره در آسمان دلم بدرخشد.
Edi.bnd
اما نه... شاید هم همین غمها هستند که مرا میسازند، که عمق میدهند به وجودم. شاید هم همین باران است که به من یادآوری میکند، حتی در دل تاریکی و غم، زیبایی هم وجود دارد. زیبایی در صدای قطرات، در بوی خاک، در امید به طلوعی دوباره پس از هر شب بارانی.
با این حال، دلم غم دارد امشب. و باران همچنان میبارد... و من، در این سکوت غمانگیز، به انتظار فردایی هستم که شاید، خورشید دوباره در آسمان دلم بدرخشد.
Edi.bnd
- ۳۰۵
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط