"آخرین بوسهٔ خورشید"
نولان بالای جسد بی جان آنجل ایستاده بود، پاهایش در خونِ خشک شده روی زمین ریشه دوانده بود. سینه هاش زیر بار هقهقه های خفه میلرزید، انگار هر نفس، تیغی بود که ریه هایش را میدرید.
صورت رنگ پریدهٔ آنجل، آرام و بی حرکت در نور مهتاب شناور بود. دست لرزان نولان به سوی پیشانی او دراز شد؛ موهای نرمش هنوز بوی بهار میدادند، همان بویی که همیشه در یقهٔ پیراهن نولان میماند. پوست گرمش فریبنده بود - انگار فقط خوابیده باشد. اما چشمان بازِ بی حیاتش حقیقت را فریاد میزد: ستاره های آن چشم ها برای همیشه خاموش شده بودند.
"نمیتونی بری..." زمزمهاش در سکوت اتاق گم شد. بازوهایش دور بدن بی جان آنجل حلقه زد، صورتش را به گردن هنوز گرمش چسباند. می دانست این آخرین باری است که گرمای تن او را حس میکند، آخرین باری که میتوانست تظاهر کند این فقط یک شبِ معمولی است و فردا صبح، آنجل با همان خندهٔ شیطنت آمیز از خواب بیدار خواهد شد.
از پنجره، نخستین پرتوهای خورشید مانند اشک های طلایی روی گونه های آنجل جاری شد. نولان چشمانش را بست و لب هایش را روی پیشانی او فشرد - بوسه های که نه عاشقانه، که مهر و مومِ وداع بود. سربازان پشت در می خکوب شده بودند؛ وقت آن بود که جسد را ببرند. اما نولان فقط محکم تر او را در آغوش گرفت.
*"بذار... فقط پنج دقیقهٔ دیگه..."**
و خورشید بالاخره طلوع کرد، گویی جهان به اندازهٔ کافی بیرحم بود که حتی به عزاداری هم فرصت ندهد.
#ادبیات#رمان#داستان#دیالوگ
#عاشقانه#غمگین#سیاسی
#متن#دل_نوشه#دست_نوشته
#کالاف#هنر#نویسندگی
#نویسنده#موسقی#طبیعت
#سفر#آرامش#جنایی#ژانر
#فیک#کالاف_دیوتی
#پاپجی#فری_فایر
#پلی_گیم#آرام
#هنر
نولان بالای جسد بی جان آنجل ایستاده بود، پاهایش در خونِ خشک شده روی زمین ریشه دوانده بود. سینه هاش زیر بار هقهقه های خفه میلرزید، انگار هر نفس، تیغی بود که ریه هایش را میدرید.
صورت رنگ پریدهٔ آنجل، آرام و بی حرکت در نور مهتاب شناور بود. دست لرزان نولان به سوی پیشانی او دراز شد؛ موهای نرمش هنوز بوی بهار میدادند، همان بویی که همیشه در یقهٔ پیراهن نولان میماند. پوست گرمش فریبنده بود - انگار فقط خوابیده باشد. اما چشمان بازِ بی حیاتش حقیقت را فریاد میزد: ستاره های آن چشم ها برای همیشه خاموش شده بودند.
"نمیتونی بری..." زمزمهاش در سکوت اتاق گم شد. بازوهایش دور بدن بی جان آنجل حلقه زد، صورتش را به گردن هنوز گرمش چسباند. می دانست این آخرین باری است که گرمای تن او را حس میکند، آخرین باری که میتوانست تظاهر کند این فقط یک شبِ معمولی است و فردا صبح، آنجل با همان خندهٔ شیطنت آمیز از خواب بیدار خواهد شد.
از پنجره، نخستین پرتوهای خورشید مانند اشک های طلایی روی گونه های آنجل جاری شد. نولان چشمانش را بست و لب هایش را روی پیشانی او فشرد - بوسه های که نه عاشقانه، که مهر و مومِ وداع بود. سربازان پشت در می خکوب شده بودند؛ وقت آن بود که جسد را ببرند. اما نولان فقط محکم تر او را در آغوش گرفت.
*"بذار... فقط پنج دقیقهٔ دیگه..."**
و خورشید بالاخره طلوع کرد، گویی جهان به اندازهٔ کافی بیرحم بود که حتی به عزاداری هم فرصت ندهد.
#ادبیات#رمان#داستان#دیالوگ
#عاشقانه#غمگین#سیاسی
#متن#دل_نوشه#دست_نوشته
#کالاف#هنر#نویسندگی
#نویسنده#موسقی#طبیعت
#سفر#آرامش#جنایی#ژانر
#فیک#کالاف_دیوتی
#پاپجی#فری_فایر
#پلی_گیم#آرام
#هنر
- ۵.۷k
- ۲۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط