یه زمانی فکر می‌کردم رفاقت یعنی تا تهش با هم بودن…
یعنی اگه یه روز زمین خوردم، یکی هست که بی‌منت بلندم کنه.
ولی اشتباه می‌کردم.
وقتی دنیا ریخت رو سرم، وقتی از یه رابطه‌ی خراب جون به در بردم،
دیدم همونا که باهام می‌خندیدن، ازم فاصله گرفتن.
انگار شکستِ من یه ویروسه،
انگار ترسیدن نکبتم بهشون سرایت کنه.

کسی که باهاش کلی خاطره داشتم،
روزی که بیشتر از همیشه به یه دوست نیاز داشتم،
سمتِ من نموند.
یه لایک ساده‌اش، کمرِ دلم رو شکست.

بعدها دیدمش،
با تمام دلتنگی بغلش کردم، ولی اون سرد بود، خشک بود، غریبه بود.
یه لحظه حس کردم منِ اون روزا مُردم،
و کسی حتی حواسش نیست.

حالا فقط یه چیز یاد گرفتم:
آدم‌ها همیشه نمی‌رن چون بد شدن…
گاهی می‌رن چون ظرفیتِ موندن توی دردِ یکی دیگه رو ندارن.
اما من هنوز همونم،
با دلی که شکسته ولی میدونه چجوری باید ادامه داد...
دیدگاه ها (۵)

پاییز

خدایا تو "تنها"امیدِ هستی...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

چندپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط