وقتی پسر قلدر مدرسه مدام اذیتت میکنه...
PART TWENTY SEVEN
تهیونگ: خیلی خوب بچتون لوس میکنی...خیلی خوب ارومش میکنی ...خیلی خوب حس خوشبختی رو بهش میدی
ا.ت: تو بابای بهتری میشی...خیلی بچتون بغل میکنی مراقبشی کنارشی...میزاری لوس بشه و از همه مهم تر کاری میکنی که وقتی کنارته تمام درگیری های ذهنیش یادش بره
تهیونگ لذت میبرد از تمام وجود ا.ت از اون صدایی که اینا رو میگفت بدنی که فقط مسکن بهش تزریق میکرد دختری که دنیا رو بهش داده بود....همینجورم ا.ت احساس امنیت احساس میکرد الان دنیاش پر شده همه چیزو داره بغلی که یه روز آرزوشو میکرد الان جفت بدنشه موهایی که الان با نوازشش دنیاشون به خواب فرو میبره
.....
آخرین شات الکل رو بالا رفتم و نگاه ساعت کردم فاک ۴ شده بود....ا.ت نمو نمیخواست پس فرقی نمیکرد که چقدر بخورم تا کی بیرون باشم
-دو شیشه سوجوی دیگه
>یه(بله)...تیسِیو(بمدشید)
-کوماوو(ممنون)
>اوه شما مین یونگی هستید؟
-بله...شما؟!
>من یکی از دوستای ا،تم عکستون بهم نشون داده که قراره با هم ازدواج کنید...پیشاپیش تبریک میگم بهتون
-ممنون....ولی تا دیروز قرار بود اینجوری بشه اما الان...
>الان؟
-خب اون به عشق اصلیش رسید و منم یک ماه....نه یک سال نه چند ساله که طلف عشقش شدم
>خب قرار نیس همه به عشقشون برسن منم اینجا...یا یه پسر آشنا شدم اما خب ما کات کردیم
-تو...الان چطوری میتونی اینو با خنده بگی
>من..کنار امدم
-میشه کنارم بشینی...دوست ندارم امشب تنها باشم
.......
یونا ویو
بیدار شدم و جیمینو دیدم و که کمر منو گرفته و خوابیده نگاهی روی ساعت گوشیش کردم و متوجه یه پیامک شدم گه نوشته بود(ببینم به ا.ت خوش میگذره)..وارد صفحه شخصی شدم...درسته یونگی بود...حق داشت اون بیچاره فقط این وسط بازی خورد...بازی ای که هیچ کس مقصرش نبود ...جواب پیامو(ببینم حال تو خوبه؟)دادم و دوباره به صورت جیمین نگاه کردم...فرشته زیبا و شیطون با دیدن زنجیر گردنش خیلی دلم خواست مارکش کنم ولی بیدار میشد
......
چشمامو باز کردم دوباره حس خفگی داشتم اما چرا تلاش نمیکردم که یکم خودمو راحت کنم؟به چهره کوک نگاه کردم که بالای سرم بود...اون منو محکم توی بغلش نگه داشته بود و هر لحظه عضلاتش بیشتر بهم فشار میورد...سعی کردم یکم سرمو بیرون بیارم تا نفسم راحتر شه که یهو کوک بازوهایش شل کرد
کوک: چند بار بهت گفتم اگه اذیت میشی بهم بگو*چشماش بستس
=نمیخوام از بغلت جدا شم...دوست دارم منو نزدیک خودت نگه داری وگرنه....ناراحت میشم
کوک همونجوری که خواب بود پوزخند بی جونی زد و سول رو روی تخت گذاشت خودش تو بغل سول رفت
کوک: عاشقتم
=من بیشتر مرد من
....
ویو فردا صبح
اروم از زیر بدن تهیونگ در شدم و رفتم تو اشپز خونه هنوز نمیدونستم کجاییم....صبحانهای چیندم و زنگ زدم به سول
=جونم
ا.ت: ....
۳0🗣❤️
تهیونگ: خیلی خوب بچتون لوس میکنی...خیلی خوب ارومش میکنی ...خیلی خوب حس خوشبختی رو بهش میدی
ا.ت: تو بابای بهتری میشی...خیلی بچتون بغل میکنی مراقبشی کنارشی...میزاری لوس بشه و از همه مهم تر کاری میکنی که وقتی کنارته تمام درگیری های ذهنیش یادش بره
تهیونگ لذت میبرد از تمام وجود ا.ت از اون صدایی که اینا رو میگفت بدنی که فقط مسکن بهش تزریق میکرد دختری که دنیا رو بهش داده بود....همینجورم ا.ت احساس امنیت احساس میکرد الان دنیاش پر شده همه چیزو داره بغلی که یه روز آرزوشو میکرد الان جفت بدنشه موهایی که الان با نوازشش دنیاشون به خواب فرو میبره
.....
آخرین شات الکل رو بالا رفتم و نگاه ساعت کردم فاک ۴ شده بود....ا.ت نمو نمیخواست پس فرقی نمیکرد که چقدر بخورم تا کی بیرون باشم
-دو شیشه سوجوی دیگه
>یه(بله)...تیسِیو(بمدشید)
-کوماوو(ممنون)
>اوه شما مین یونگی هستید؟
-بله...شما؟!
>من یکی از دوستای ا،تم عکستون بهم نشون داده که قراره با هم ازدواج کنید...پیشاپیش تبریک میگم بهتون
-ممنون....ولی تا دیروز قرار بود اینجوری بشه اما الان...
>الان؟
-خب اون به عشق اصلیش رسید و منم یک ماه....نه یک سال نه چند ساله که طلف عشقش شدم
>خب قرار نیس همه به عشقشون برسن منم اینجا...یا یه پسر آشنا شدم اما خب ما کات کردیم
-تو...الان چطوری میتونی اینو با خنده بگی
>من..کنار امدم
-میشه کنارم بشینی...دوست ندارم امشب تنها باشم
.......
یونا ویو
بیدار شدم و جیمینو دیدم و که کمر منو گرفته و خوابیده نگاهی روی ساعت گوشیش کردم و متوجه یه پیامک شدم گه نوشته بود(ببینم به ا.ت خوش میگذره)..وارد صفحه شخصی شدم...درسته یونگی بود...حق داشت اون بیچاره فقط این وسط بازی خورد...بازی ای که هیچ کس مقصرش نبود ...جواب پیامو(ببینم حال تو خوبه؟)دادم و دوباره به صورت جیمین نگاه کردم...فرشته زیبا و شیطون با دیدن زنجیر گردنش خیلی دلم خواست مارکش کنم ولی بیدار میشد
......
چشمامو باز کردم دوباره حس خفگی داشتم اما چرا تلاش نمیکردم که یکم خودمو راحت کنم؟به چهره کوک نگاه کردم که بالای سرم بود...اون منو محکم توی بغلش نگه داشته بود و هر لحظه عضلاتش بیشتر بهم فشار میورد...سعی کردم یکم سرمو بیرون بیارم تا نفسم راحتر شه که یهو کوک بازوهایش شل کرد
کوک: چند بار بهت گفتم اگه اذیت میشی بهم بگو*چشماش بستس
=نمیخوام از بغلت جدا شم...دوست دارم منو نزدیک خودت نگه داری وگرنه....ناراحت میشم
کوک همونجوری که خواب بود پوزخند بی جونی زد و سول رو روی تخت گذاشت خودش تو بغل سول رفت
کوک: عاشقتم
=من بیشتر مرد من
....
ویو فردا صبح
اروم از زیر بدن تهیونگ در شدم و رفتم تو اشپز خونه هنوز نمیدونستم کجاییم....صبحانهای چیندم و زنگ زدم به سول
=جونم
ا.ت: ....
۳0🗣❤️
- ۱۸.۰k
- ۰۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط