یکی از عزیزان می گفت

یکی از عزیزان می گفت :
پسر  کوچولوی خواهرم از من بیسکویت خواست.
گفتم: امروز مى خرم.
وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
 دوید جلو و پرسید:دایی بیسکویت کو؟
گفتم: یادم رفت.
شروع کرد و گفت: دایی بَده، دایی بَده.
 بغلش کردم و گفتم: دایی جان! دوستت دارم.
گفت: بیسکویت کو؟
فهمیدم دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.
فهمیدم دوست داشتن را نه مینویسند نه میگویند ،
ثابت میکنند...
.
.
.
#بخوان_شعر_سخن_ناب
دیدگاه ها (۵)

روزگاریست که#زلیخا فراوان شده استهر ز چاه آمده ای #یوسف کنع...

#شایعه یا #حقیقت ...! #داستان از این قرار است که نانسی عجرم...

سنگینیِ #حق‌الناس ، با الغوث الغوث وقرآن بِ سر گرفتن پاک نمی...

⚫️وصیت نامه مولا علی⚫️کنار من صدف دیده پر گهر نکنیدبه پیش چش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط