♦️من فقط وایساده بودم، داشتم نگاه میکردم
یه اتاق بود، توش عکس بچهها… خیلیهاشون همسن من بودن…
🔹یکیشون اسباببازی دستش بود…
یکی انگار تازه نقاشی کشیده بود…
🔹ولی دیگه نیستن…
بابام گفت شهید شدن… تو جنگ…
🔹من نمیدونستم “شهید” یعنی چی،
فقط دیدم همه ساکت بودن…
و یه آقاهه داشت با گریه براشون لالایی میخوند…
🔹مامانم بغض کرد گفت:
“بچه هام فدای بچه های حسین…”
یه اتاق بود، توش عکس بچهها… خیلیهاشون همسن من بودن…
🔹یکیشون اسباببازی دستش بود…
یکی انگار تازه نقاشی کشیده بود…
🔹ولی دیگه نیستن…
بابام گفت شهید شدن… تو جنگ…
🔹من نمیدونستم “شهید” یعنی چی،
فقط دیدم همه ساکت بودن…
و یه آقاهه داشت با گریه براشون لالایی میخوند…
🔹مامانم بغض کرد گفت:
“بچه هام فدای بچه های حسین…”
- ۲.۵k
- ۰۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط