و قصه ی من و او اینگونه بود که

و قصه ی من و او اینگونه بود که
اون تمام زندگی اش را در تشویش و تفسیر تنهایی سفر می‌کرد ولی نمیدانست خودش را جا گذاشته است که قلبش به او می‌گفت برگرد
و من هنوزم رو به دریا درون دنیا دیروزم اسیرم و یک خواهش از خدا دارم که شاید جونیم رو بتونم پس بگیرم
و آری ما در عکس های نوستالژی کودکی هایمان جا مانده ایم آن هم به زیر خاکستر...🙂💔✨
دیدگاه ها (۱)

نشخوار های ذهنی یا به زبان ساده پیچیده شدن افکار در ذهن یه م...

یه وقتایی چیزی که ما می‌خوایم نمیشه ولی هیچ چیز بی حکمت نیست...

خوب تا اینجا رسیدیم به اینکه شیشه ی بزرگتر خود ماییم همه ی م...

یه بار یه داستانی گفتیم راجب شیشه ای که هممون توش گیر کردیم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط