هستیام رفت و دلم سوخت و خون شد جگرم

هستی‌ام رفت و دلم سوخت و خون شد جگرم
باخبر باش که بعد از تو چه آمد به سرم

در قضاوت همه حق را به تو دادند ولی
نکته اینجاست که من راز نگه‌دار ترم

گرچه آزردی‌ام ای دوست محال است که من
چون تو از دوست به بیگانه شکایت ببرم

من که یک عمر به حقم نرسیدم ای عشق
باشد ، از خیر رسیدن به تو هم میگذرم...
دیدگاه ها (۲)

ناز کن شیرین غزل بس ناز دارد چشم توحس لذت آور شهناز دارد چشم...

کلاه مخملی ام را بی دلیل جا به جا می کنم،صدا را در گلو می ان...

آبانیا عجیبن ...با یه اتفاق میان میشینن ته ته دلت ...!و با ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط