معشوقه دشمن
P³²
یکی یکی اون چهار پنجتا قرص رو با یه لیوان آب خورد.دستاشو روی کابینت گذاشت و چشماشو بست.دلیل این کارشو نمیدونست.وقتی چشماشو باز کرد فقط دو تا چراغ توی عمارت روشن بودن.کسی هم اونجا نبود.قبل بستن چشماش سینک ظرفشویی خالی بود اما حالا پر از لیوان بود.دوتا دست کنار دست هاش که روی کابینت بودن،نشست.یکی از دستا تتو داشت.برگشت و دید بله خودشه.بین دستاش گیر کرده بود و نمیتونست بیرون بره
+مشکلی پیش اومده؟
-نیومده.
لحنش مثل همیشه سرد نبود.لبخندی محو روی لبش نشسته بود و چشماش خمار.
+پس..چی
هی نزدیک تر میشد
-امروز همرو فرسادم برن خونشون.اینو خودتم میدونی
+نمیدونم.مستی؟
خنده تو گلویی کرد
-اره مست توعم!(خطر اکلیلی شدن)
کاری نمیکرد.یعنی از دستش کاری بر نمیومد.میتونست همین الان یه نقطه ای از گردنشو بزنه تا بیهوش بشه اما دستاش نا خودآگاه تکون نمیخوردن.انتظار داشت دستاش
یخ کرده باشن اما با هر نفسش که به پوست صورتش برخورد میکرد و صورتشو قلقلک میداد،دمای بدنش بالا میرفت؛در حدی که فکر کرد چیزی نمونده که از تب تشنج کنه.
+میشه ولم کنی
هر لحظه سرشو به سر هیونا نزدیک تر میکرد.
-خیر.الکی که همرو نفرستادم برن.میخواستم امشب تنها بشیم
سعی کرد کنارش بزنه اما نشد.جونگکوک بوسه ای رو شروع کرد...
از خواب پرید.عرق کرده بود و نفس نفس میزد.چرا باید خواب میدید رئیس مافیایی که برای جاسوسی ازش اومده داره...
خندش گرفت.خندهی عصبی کرد.
سرشو تکون داد تا بیشتر بهش قکر نکنه ولی مگه میشد؟
بلند شد کاراشو بکنه.سه روز از بیمارستان که رفته بود میگذشت.دیگه دردی تو قلبش احساس نمیکرد البته تا وقتی قرصاشو میخورد.
طبق روال هرروز ار اتاقش خارج شد تا بره پایین برای صبحانه.یکی یکی پله هارو پشت سر گذاشت
شرطا نرسیده بود.برا یه نفر گذاشتم🫠
P³²
یکی یکی اون چهار پنجتا قرص رو با یه لیوان آب خورد.دستاشو روی کابینت گذاشت و چشماشو بست.دلیل این کارشو نمیدونست.وقتی چشماشو باز کرد فقط دو تا چراغ توی عمارت روشن بودن.کسی هم اونجا نبود.قبل بستن چشماش سینک ظرفشویی خالی بود اما حالا پر از لیوان بود.دوتا دست کنار دست هاش که روی کابینت بودن،نشست.یکی از دستا تتو داشت.برگشت و دید بله خودشه.بین دستاش گیر کرده بود و نمیتونست بیرون بره
+مشکلی پیش اومده؟
-نیومده.
لحنش مثل همیشه سرد نبود.لبخندی محو روی لبش نشسته بود و چشماش خمار.
+پس..چی
هی نزدیک تر میشد
-امروز همرو فرسادم برن خونشون.اینو خودتم میدونی
+نمیدونم.مستی؟
خنده تو گلویی کرد
-اره مست توعم!(خطر اکلیلی شدن)
کاری نمیکرد.یعنی از دستش کاری بر نمیومد.میتونست همین الان یه نقطه ای از گردنشو بزنه تا بیهوش بشه اما دستاش نا خودآگاه تکون نمیخوردن.انتظار داشت دستاش
یخ کرده باشن اما با هر نفسش که به پوست صورتش برخورد میکرد و صورتشو قلقلک میداد،دمای بدنش بالا میرفت؛در حدی که فکر کرد چیزی نمونده که از تب تشنج کنه.
+میشه ولم کنی
هر لحظه سرشو به سر هیونا نزدیک تر میکرد.
-خیر.الکی که همرو نفرستادم برن.میخواستم امشب تنها بشیم
سعی کرد کنارش بزنه اما نشد.جونگکوک بوسه ای رو شروع کرد...
از خواب پرید.عرق کرده بود و نفس نفس میزد.چرا باید خواب میدید رئیس مافیایی که برای جاسوسی ازش اومده داره...
خندش گرفت.خندهی عصبی کرد.
سرشو تکون داد تا بیشتر بهش قکر نکنه ولی مگه میشد؟
بلند شد کاراشو بکنه.سه روز از بیمارستان که رفته بود میگذشت.دیگه دردی تو قلبش احساس نمیکرد البته تا وقتی قرصاشو میخورد.
طبق روال هرروز ار اتاقش خارج شد تا بره پایین برای صبحانه.یکی یکی پله هارو پشت سر گذاشت
شرطا نرسیده بود.برا یه نفر گذاشتم🫠
- ۳.۲k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط