به گذشته ام که می نگرم می بینم جبر روزگار

به گذشته ام که می نگرم می بینم جَبر روزگار
چه آدم ها و عواطف لاله گونی که از من پرپر نکرده است
و به چنگال فراموشی نسپرده،حال من مانده ام و لشکری از
حسرت های بی پایان که هر روز ذره ای از جگرم را
می سوزانند،کسی نیست که مقابل آن ها قد عَلم کند بگوید؛
آهای ای روزگار عاطفه کش مرا تا کجا می کشانی؟
بگذار این چند مدت باقی مانده را با یاد عزیزانِ
سفر کرده ام رها به حال خود باشم،
من از این همه نافرجامی و
نرسیدن خسته ام،
ویرانم...
دیدگاه ها (۰)

کاش ناشناخته می‌ماندندآدم‌هایی که فکر میکردیم بهترین‌اندآن‌ه...

متعهد بودن؛چیزی نیست که همزمانبا اسمی که توی شناسنامه ات میر...

جالبه نه؟خداوند همه چيز رو جفت آفريددو دست...دوپا...دو چشم.....

سالهاي زيادي بايد بگذرد روزها و شبهاي زيادي بايد بگذرد تا مت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط