خورشید هنوز به میان آسمان نرسیده بود که با صدای زنگ تلفن

خورشید هنوز به میان آسمان نرسیده بود که با صدای زنگ تلفن، قلبم بر روی سینه ام آوار شد...
مادربزرگ بود...
تا بیاید کلامی حرف بزند و صدایش بشنوم هزار فکر و خیال در سرم بافتم
صدای قربان صدقه هایش اما مثل همیشه آب روی آتش بود
نفس راحتی کشیدم و گفتم ای به قربان سرت بی هوا بند دلم پاره کردی این وقت صبح!
گفت آخر مَش عباس آمده، گوجه خوبی آورده، چند شیشه رب میخواهی...؟!
هی......
مادربزرگ.....تنها بازمانده کودکی پرخاطره من....
گاهی دلم میخواهد یواشکی مادربزرگ را بگذارم پشت شیشه ویترین کمد قدیمی اتاق و قفلش را محکم ببندم تا کسی دست نزند
آخر میدانی....مادربزرگ همین یک دانه است.....
دیدگاه ها (۰)

درد سکوت های طولانیغم رفتن های بی دلیلهیجان آمدن های بی خبرب...

هویت من یک عکس خالی میان دستان مادربزرگ یا یک خاطره در آلبوم...

از درخشش خورشید لذت ببراما اگر آسمان ابری شد برای رفتن خورشی...

آسمان صاف بود و آفتاب می‌سوزاند، انگار عرفه را در خود صحرای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط