من بغض غمم اشک شبم شانه ندارم

‍ من بغضِ غمم، اشکِ شبم، شانه ندارم
آواره و ویران شده‌ام، خانه ندارم

در بزمِ شبستانِ غمی تلخ و نفسگیر
سوزنده‌ترین شمعم و پروانه ندارم

می‌نوشم از آغوشِ خیالات تو جامی
اما نفسِ نعره‌یِ مستانه ندارم

من کهنه خمارم به شراب لبت اما
دور از منی و ساغر و پیمانه ندارم

فرهادم و با تیشه‌ی‌ِبغض و قلم و اشک
حک کرده‌امت بر دل و افسانه ندارم

✍مجتبی_خوش_زبان‌
دیدگاه ها (۰)

‌گفتی: برو! ولیک نگفتی کجا روداین مرغ پر‌شکسته که آزاد می‌کن...

خدایااا. خواهش میکنم .با مرگم تنها آرزومو بر آورده کن...خییی...

نشد، هرگز برایم خانه باشیبرای گریه هایم شانه باشیامان از سرن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط