مرد قصه‌ی ناستنکا رو می‌شنوه و کم‌کم به دنیای اون کشیده می‌شه، حس عجیبی پیدا می‌کنه که انگار به یکی از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیش تبدیل شده. شب‌ها توی خیابونای شهر قدم می‌زنن، از تنهاییاشون می‌گن، از آرزوهایی که هیچ‌وقت به واقعیت تبدیل نشدن.
مرد که هیچ‌وقت کسی رو نداشته تا این‌جوری باهاش حرف بزنه، کم‌کم عاشق ناستنکا می‌شه. اما بهش چیزی نمی‌گه، چون می‌دونه قلب ناستنکا هنوز برای اون مرد جوون می‌تپه.

تا اینکه یه روز، درست وقتی که ناستنکا داره کم‌کم به مرد نزدیک‌تر می‌شه، عشق قدیمیش برمی‌گرده. مردی که یک سال ناستنکا رو منتظر گذاشته بود، حالا برگشته تا قولی که داده بود رو عمل کنه. ناستنکا با اشک و لبخند به سمت عشقش قدم برمی‌داره، و مرد داستان رو با قلبی شکسته توی خیابون‌های سن‌پترزبورگ تنها می‌ذاره.

اون شب، وقتی مرد به خونه‌ش برمی‌گرده، چشمش به نامه‌ای می‌افته که ناستنکا براش گذاشته، بازش می‌کنه و شروع می‌کنه به خوندنش…
توی نامه ازش تشکر کرده. بهش قول داده که هیچ‌وقت فراموشش نکنه.
مرد با یه لبخند تلخ به نامه خیره می‌شه، به شب‌های روشنی که با ناستنکا گذرونده فکر می‌کنه و دوباره توی سایه‌ی تنهاییش گم می‌شه.

"شب‌های روشن" قصه‌ی رویاهایین که زودگذرن و دلتنگی‌هایی که موندگارن. آدمایی که برای چند شب طعم رهایی از تنهایی رو می‌چشن، اما سرنوشت دوباره برشون می‌گردونه همون‌جایی که بودن.
                
#کتابخوانی #کتاب #خلاصه_کتاب
#book_life
دیدگاه ها (۱۱)

اگر مرگی در کار نبود، دلیلی نداشت که دنبالمعنای زندگی بگردیم...

تربیتِ واقعی این نیستکه انسان وارد دنیایِ فرهنگِ رویایی شود،...

کسانی که شما را دوست دارند، حتی اگر هزار دلیل برای رفتن داشت...

من فکر می‌کنم، آنچه موجب رنجش آدم‌ها از یکدیگر می‌شود، این ا...

¹³ اکتبر ¹⁹⁹⁵ .... هزاران جوجه متولد شد ، اما فقط یک ستاره ...

پارت 1

چندپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط