پاییز آرام از راه رسیده بود با بوی خاک نمخورده و خشخش
پاییز آرام از راه رسیده بود؛ با بوی خاکِ نمخورده و خشخش برگهایی که زیر قدمها جان میدادند. دختر دوربینش را محکمتر در دست گرفت، انگار میخواست لحظهها را قبل از فرارشان اسیر کند. شال نازکش روی شانهها افتاده بود و موهایش با هر نسیم، بیقرار میرقصیدند.
لنز را بالا آورد و جهان قاب شد؛ درختی با برگهای زرد و نارنجی، خیابانی خیس از بارانِ دیشب، نوری کمرنگ که از لابهلای شاخهها میلغزید. پاییز برای او فقط فصل نبود، اعتراف بود؛ فصلی که بلد بود چطور اندوه را زیبا نشان دهد.
هر عکس، مکثی کوتاه بود میان رفتن و ماندن. او با هر شاتر، چیزی از دلش را ثبت میکرد؛ دلتنگیهای بینام، لبخندهای نیمهکاره، خاطراتی که هنوز گرم بودند. انگشتش که روی دکمه میلغزید، انگار میگفت: بمان، حتی اگر فقط در یک تصویر.
پاییز ادامه داشت و دختر، آرامتر از قبل نفس میکشید. دوربینش شاهد بود؛ شاهدِ دختری که با نور و برگ و سکوت، زندگی را دوباره قاب میگرفت.
لنز را بالا آورد و جهان قاب شد؛ درختی با برگهای زرد و نارنجی، خیابانی خیس از بارانِ دیشب، نوری کمرنگ که از لابهلای شاخهها میلغزید. پاییز برای او فقط فصل نبود، اعتراف بود؛ فصلی که بلد بود چطور اندوه را زیبا نشان دهد.
هر عکس، مکثی کوتاه بود میان رفتن و ماندن. او با هر شاتر، چیزی از دلش را ثبت میکرد؛ دلتنگیهای بینام، لبخندهای نیمهکاره، خاطراتی که هنوز گرم بودند. انگشتش که روی دکمه میلغزید، انگار میگفت: بمان، حتی اگر فقط در یک تصویر.
پاییز ادامه داشت و دختر، آرامتر از قبل نفس میکشید. دوربینش شاهد بود؛ شاهدِ دختری که با نور و برگ و سکوت، زندگی را دوباره قاب میگرفت.
- ۲۷۸
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط