چشم و چنار 👁️🌳
اسمشو گذاشته بودن: «گلی»
بابا میگفت :چون گونه هاش صورتی و گل گلی اَن...🌺
حالا اما خانمی شده بود برا خودش
اون وقتا که خبری از آب لوله کشی و ماشین لباسشویی نبود،
هر روز با دخترای دیگه بقچه ی لباس های کثیفو میزد زیر بغلش و میرفت سمت رودخونه
ولی اون یه فرقی با بقیه دخترا داشت ؛
وقتی دخترا مشغول خندیدن و حرف زدن و شستن لباسا بودن،
«گلی» دل و حواسش پیشِ چنارِ اون طرف رودخونه بود!
همونجوری که اون با دستاش چنگ مینداخت به لباسا،
یه نگاه مردونه هم از پشتِ چنار ،
چنگ مینداخت به دلش...
«همت»
پسر کدخدا بود
ازون پسرا که شکل مرد زندگی ان!
چهارشونه با سبیل های خوش فرمی که همیشه مرتب و تاب داده بودن
تقریبا همه دخترای روستا عاشقش بودن .
ولی اون چشاش فقط یه دختر رو میدید
که با دستای بلوری و لپای گل گلیش عقل و هوششو برده بود...
«گلی»
عاشق چشمای «همت» بود ...
هرجا که اسم «چنار» میومد اون یاد چشمای «همت» میافتاد و قند تو دلش آب میشد..
چون روبروی چنار
تنها جایی بود که «گلی» میتونست چشمای اونو ببینه...
چند وقتی از نگاه های عاشقونه و حرف زدناشون گذشت
حرفایی که با چشمهاشون زده میشد و کسی جز خودشون نمی شنید ..
«همت» اومد به خواستگاری «گلی»
توی یه شب پاییزی
«گلی» شد زن «همت»
و
«همت» هم شد سایه سرش...
دوسه ماهی از ازدواجشون گذشته بود که خبر جنگ همه جا پیچید؛
«همت» هم مثل بقیه مردای روستا زن و زندگیشو به خدا سپرد و رفت که از خاکش دفاع کنه...
«همت» رفت و دیگه برنگشت
همه میگفتن شهید شده
ولی هیچوقت خبری از جنازه ش نشد....
سالها گذشته
«گلی» کمرش خم شده
دیگه نه دستاش بلوریه و نه لپاش گل گلی
آلزایمر تقریبا تمام حافظش رو پاک کرده...
حالا
هم آب لوله کشی هست
هم ماشین لباسشویی
اما «گلی» هنوزم صبح به صبح دوتا تیکه لباس بر میداره و با یه تشت پر از آب میشینه کنار رودخونه ای که سالهاست خشکشده
روبروی چناری که حتی یه برگ سبز هم نداره
ساعتها خیره به چنار،
دنبال یه جفت چشم آشنا...
« عشق »
هیچوقت نمیمیره
حتی اگه رودخونه ها خشک بشن ،عشق از خاک میجوشه
اگه چنارها دیگه سبز نباشن، عشق از شاخه های خشک جوونه میزنه
حتی اگه حافظه ت رو از دست داده باشی
عشق تا ابد تو قلبت زنده می مونه
عشق هیچوقت نمیمیره ....
اسمشو گذاشته بودن: «گلی»
بابا میگفت :چون گونه هاش صورتی و گل گلی اَن...🌺
حالا اما خانمی شده بود برا خودش
اون وقتا که خبری از آب لوله کشی و ماشین لباسشویی نبود،
هر روز با دخترای دیگه بقچه ی لباس های کثیفو میزد زیر بغلش و میرفت سمت رودخونه
ولی اون یه فرقی با بقیه دخترا داشت ؛
وقتی دخترا مشغول خندیدن و حرف زدن و شستن لباسا بودن،
«گلی» دل و حواسش پیشِ چنارِ اون طرف رودخونه بود!
همونجوری که اون با دستاش چنگ مینداخت به لباسا،
یه نگاه مردونه هم از پشتِ چنار ،
چنگ مینداخت به دلش...
«همت»
پسر کدخدا بود
ازون پسرا که شکل مرد زندگی ان!
چهارشونه با سبیل های خوش فرمی که همیشه مرتب و تاب داده بودن
تقریبا همه دخترای روستا عاشقش بودن .
ولی اون چشاش فقط یه دختر رو میدید
که با دستای بلوری و لپای گل گلیش عقل و هوششو برده بود...
«گلی»
عاشق چشمای «همت» بود ...
هرجا که اسم «چنار» میومد اون یاد چشمای «همت» میافتاد و قند تو دلش آب میشد..
چون روبروی چنار
تنها جایی بود که «گلی» میتونست چشمای اونو ببینه...
چند وقتی از نگاه های عاشقونه و حرف زدناشون گذشت
حرفایی که با چشمهاشون زده میشد و کسی جز خودشون نمی شنید ..
«همت» اومد به خواستگاری «گلی»
توی یه شب پاییزی
«گلی» شد زن «همت»
و
«همت» هم شد سایه سرش...
دوسه ماهی از ازدواجشون گذشته بود که خبر جنگ همه جا پیچید؛
«همت» هم مثل بقیه مردای روستا زن و زندگیشو به خدا سپرد و رفت که از خاکش دفاع کنه...
«همت» رفت و دیگه برنگشت
همه میگفتن شهید شده
ولی هیچوقت خبری از جنازه ش نشد....
سالها گذشته
«گلی» کمرش خم شده
دیگه نه دستاش بلوریه و نه لپاش گل گلی
آلزایمر تقریبا تمام حافظش رو پاک کرده...
حالا
هم آب لوله کشی هست
هم ماشین لباسشویی
اما «گلی» هنوزم صبح به صبح دوتا تیکه لباس بر میداره و با یه تشت پر از آب میشینه کنار رودخونه ای که سالهاست خشکشده
روبروی چناری که حتی یه برگ سبز هم نداره
ساعتها خیره به چنار،
دنبال یه جفت چشم آشنا...
« عشق »
هیچوقت نمیمیره
حتی اگه رودخونه ها خشک بشن ،عشق از خاک میجوشه
اگه چنارها دیگه سبز نباشن، عشق از شاخه های خشک جوونه میزنه
حتی اگه حافظه ت رو از دست داده باشی
عشق تا ابد تو قلبت زنده می مونه
عشق هیچوقت نمیمیره ....
- ۳۴.۹k
- ۳۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط