بازیگر p21
تیغ را روی پوست دستش می کشد
"لعنت بهت،ازت متنفرم عوضی!" Rebecca
بار ها تیغ را روی دستش می کشد
با شدت تیغ را سمت در پرت می کند و اشک میریزد
"چه مرگت شده ربکا؟ تو دیگه به انتقانت رسیدی چرا داری گریه میکنی؟نکنه عاشقش شدی؟!" Rebecca
کفشش را در می آورد و داخل اینه می کوبد
"خفه شو خفه شووووو من عاشقش نشدممممممم!!!" Rebecca
روی زمین نشست کرد
"فقط گول محبتش رو خوردم " Rebecca
هق هقش بلند میشود
"تموم شد خفه شو کثافت خفه شو تو بردی تو به انتقامت رسیدی اروم بگیر خفه شوووووو!" Rebecca
روی قفسه سینه اش می کوبد
اما نمی تواند دروغ بگوید،او عاشق مردی شده است که با دستان خودش نابودش کرده است
خسته صورت خیس و سرخ از اشکش را بالا نی گرد و داخل اینه ی هزاران تکه شده خودش را نگاه می کند
"دختره روانی
بلند شو وگرنه دیگه نمیتونی تکون بخوری!" Rebecca
اما قلبش همچنان درگیر مرد اخموست
مردی که بیشتر مواقع اخم داشت و خنده هایش از اثر مونالیزا زیبا تر است!
"نمیتونم...
دوسش دارم!" Rebecca
لباسش را پاره می کند و با خودش می گوید
"تو شایسته هر چیزی هستی به غیر از عشق چون تو یه خودخواه دروغگویی که برای اهدافت حرکت میکنی!" Rebecca
سیگار را آتش میزند و کام عمیقی می گیرد
"من روح دایی رو آروم کردم
این برای من کافیه،مطمئنم یه مدت بگذره بیخیال فکر کردن بهش میشم!"Rebecca
خاکستر سیگار روی زمین میریزد که صدای فشرده شدن زنگ سکوت و درد ربکا را بهم میزند
در را باز می کند و با دیدن چهره بریان اخم می کند و در را می بنند اما قبل از بسته شدن پای او مانع میشود
"چرا اینطوری رفتار میکنی؟!" Brian
پوزخند زد
"ما تنها یک هدف مشترک داشتیم و بخاطر همون همکاری کردین پس الان لزومی نمیبینم راهت بدم؟!" Rebecca
بریان اخم می کند
"فکر میکردم حرفای روی استیج جدی باشه !" Brian
خندید،انقدر زهرآگین و تلخ که اخم های بریان تبدیل به نگرانی و آشفتگی شد
"واقعا؟ شما به دلت صابون نزن و گمشو !" Rebecca
"ربکا!" Brian
تیغ بین انگشتان بی روحش را به گلوی بریان فشرد
"خفه شو،فهمیدی؟ ما فقط یه همکاری موقت داشتیم که به پایان رسید و بهتره قبل از اینکه خون کثیفت ریخته بشه فرار کنی!" Rebecca
بریان نیشخند میزند
"عاشق مین شدی؟!" Brian
فشار دستش را بیشتر کرد و کم کم ردی از خون پدیدار شد
"حرومزاده به تو مربوط نیست فهمیدی ؟!" Rebecca
بریان با دیدن خون روی لباسش نفس زنان توی سینه ربکا کوبید و فاصله گرفت
"دیوونه!" Brian
و دخترک را با هزاران فکر و خیال تنها گذاشت !
"لعنت بهت،ازت متنفرم عوضی!" Rebecca
بار ها تیغ را روی دستش می کشد
با شدت تیغ را سمت در پرت می کند و اشک میریزد
"چه مرگت شده ربکا؟ تو دیگه به انتقانت رسیدی چرا داری گریه میکنی؟نکنه عاشقش شدی؟!" Rebecca
کفشش را در می آورد و داخل اینه می کوبد
"خفه شو خفه شووووو من عاشقش نشدممممممم!!!" Rebecca
روی زمین نشست کرد
"فقط گول محبتش رو خوردم " Rebecca
هق هقش بلند میشود
"تموم شد خفه شو کثافت خفه شو تو بردی تو به انتقامت رسیدی اروم بگیر خفه شوووووو!" Rebecca
روی قفسه سینه اش می کوبد
اما نمی تواند دروغ بگوید،او عاشق مردی شده است که با دستان خودش نابودش کرده است
خسته صورت خیس و سرخ از اشکش را بالا نی گرد و داخل اینه ی هزاران تکه شده خودش را نگاه می کند
"دختره روانی
بلند شو وگرنه دیگه نمیتونی تکون بخوری!" Rebecca
اما قلبش همچنان درگیر مرد اخموست
مردی که بیشتر مواقع اخم داشت و خنده هایش از اثر مونالیزا زیبا تر است!
"نمیتونم...
دوسش دارم!" Rebecca
لباسش را پاره می کند و با خودش می گوید
"تو شایسته هر چیزی هستی به غیر از عشق چون تو یه خودخواه دروغگویی که برای اهدافت حرکت میکنی!" Rebecca
سیگار را آتش میزند و کام عمیقی می گیرد
"من روح دایی رو آروم کردم
این برای من کافیه،مطمئنم یه مدت بگذره بیخیال فکر کردن بهش میشم!"Rebecca
خاکستر سیگار روی زمین میریزد که صدای فشرده شدن زنگ سکوت و درد ربکا را بهم میزند
در را باز می کند و با دیدن چهره بریان اخم می کند و در را می بنند اما قبل از بسته شدن پای او مانع میشود
"چرا اینطوری رفتار میکنی؟!" Brian
پوزخند زد
"ما تنها یک هدف مشترک داشتیم و بخاطر همون همکاری کردین پس الان لزومی نمیبینم راهت بدم؟!" Rebecca
بریان اخم می کند
"فکر میکردم حرفای روی استیج جدی باشه !" Brian
خندید،انقدر زهرآگین و تلخ که اخم های بریان تبدیل به نگرانی و آشفتگی شد
"واقعا؟ شما به دلت صابون نزن و گمشو !" Rebecca
"ربکا!" Brian
تیغ بین انگشتان بی روحش را به گلوی بریان فشرد
"خفه شو،فهمیدی؟ ما فقط یه همکاری موقت داشتیم که به پایان رسید و بهتره قبل از اینکه خون کثیفت ریخته بشه فرار کنی!" Rebecca
بریان نیشخند میزند
"عاشق مین شدی؟!" Brian
فشار دستش را بیشتر کرد و کم کم ردی از خون پدیدار شد
"حرومزاده به تو مربوط نیست فهمیدی ؟!" Rebecca
بریان با دیدن خون روی لباسش نفس زنان توی سینه ربکا کوبید و فاصله گرفت
"دیوونه!" Brian
و دخترک را با هزاران فکر و خیال تنها گذاشت !
- ۲۸.۳k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط