دیگر هیچ چیز خوشحالَم نمیکند.
نه طلوع صبح، نه سکوت شب ها ، نه پیامی از دوستی قدیمی.
نه فیلمی مانده که ذوق دیدنش را داشته باشم، نه آهنگی که دلم را بلرزاند
دل تنگیام بی دلیل نیست، ولی دلیلی هم ندارد
دیگر نمیخندم، فقط لبخند میزنم تا سکوت را نشکنم.
دیگر نمی نویسم از امید،
چون حتی کلمات هم از من خستهاند.
صدای باران روحم را آرام نمیکند
آینه غریبهای را نشان میدهد که دیگر نمی شناسمش
دلم نمیخواهد بروم، اما ماندن هم دیگر معنایی ندارد.
احساس میکنم درونم آرامآرام خاموش میشود،
مثل شمعی که از خودش خسته است.
روزها میگذرند، بیهیچ تفاوتی.
شبها میآیند، بیهیچ دلیلی.
و من فقط هستم...
نه برای بودن، فقط برای تمام شدن.
نه طلوع صبح، نه سکوت شب ها ، نه پیامی از دوستی قدیمی.
نه فیلمی مانده که ذوق دیدنش را داشته باشم، نه آهنگی که دلم را بلرزاند
دل تنگیام بی دلیل نیست، ولی دلیلی هم ندارد
دیگر نمیخندم، فقط لبخند میزنم تا سکوت را نشکنم.
دیگر نمی نویسم از امید،
چون حتی کلمات هم از من خستهاند.
صدای باران روحم را آرام نمیکند
آینه غریبهای را نشان میدهد که دیگر نمی شناسمش
دلم نمیخواهد بروم، اما ماندن هم دیگر معنایی ندارد.
احساس میکنم درونم آرامآرام خاموش میشود،
مثل شمعی که از خودش خسته است.
روزها میگذرند، بیهیچ تفاوتی.
شبها میآیند، بیهیچ دلیلی.
و من فقط هستم...
نه برای بودن، فقط برای تمام شدن.
- ۷۷۵
- ۲۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط