✨👌 یک داستان خوندنی
قدیمی‌ترها می‌گفتند:

👑 یه روز نادرشاه اومده بود مشهد،
برای زیارتِ حرمِ امام رضا(ع)؛
دمِ ورودی حرم، یه مرد نابینا نشسته بود...

مرد، نابینا بود؛
نمی‌دونست نادرشاهه، گفت:
🔸 «به منِ عاجز کمک کنید...»

نادر ایستاد،
یه نگاهی بهش کرد؛ گفت:
🔹 «چند ساله اینجایی؟»
🔸 گفت: «شش سال، قربان...»

🔹 نادر گفت:
«شش سال دمِ درِ امام رضا(ع) نشستی و
بینایی‌ت رو نگرفتی؟»

🔹 بعد، با داد و جدّیت گفت:
«من میرم زیارت!
اگه وقتی برگشتم، بینا نشده باشی،
میگم گردنت رو بزنن!»

به دو تا از سربازاش هم گفت:
«همینجا بِایستین!! نذارین فرار کنه!»

مرد نابینا... لرزید
⚡ نفسش بالا نمی‌اومد...

رو کرد به ضریح، زیر لب گفت:
🔸 «یا امام رضا...
شوخی‌شوخی، جدی شد قضیه...
الان بحث مرگ و زندگیه!
من تا حالا ازت شفا نخواستم...
ولی الان این رحم نداره، گردن منو میزنه...»

⌛ نیم‌ساعت وقت داشت...
با اشک و بیقراری، دعا کرد
با دلِ شکسته، خاضعانه التماس کرد...

نادر برگشت...
☀️ نابینا، بینا شده بود

همه تعجب کردند...
نادر چند لحظه نگاهش کرد و
یه جمله حکیمانه گفت:

🔹 «فلانی!
تا حالا گدا نبودی...
وگرنه، همون شش سال پیش بینا می‌شدی...»

❣️ گر گدا کاهل بوَد، تقصیر صاحبخانه چیست...؟
#یا_علی_بن_موسی_الرضا
#مذهبی
#amd_msn11
دیدگاه ها (۱۵)

اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ#یا_ص...

اعتبار آدما به صداقت ،قابل اعتماد بودن ،و امن بودنشونه...#am...

شب جمعه است،شب زیارتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام از ر...

اگر پرنده بودم،پرواز را به سمت تو معنا می‌کردم؛می‌آمدم تا می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط