فیک عشق وحشی قسمت اول
یه روز در یکی از سرزمین های قشنگ اون شهر یکی از خاندان سلطنتی یه پسر به دنیا میاره اسمش رو رومان میگذرند و این پسر وقتی که تحصیلات اش رو به اتمام می رسونه متوجه ای کشته شدن پدر و مادرش میشه بنابراین عمه و پدر بزرگ اش ادامه سلطنت رو به رومان بخشیدن و بهش گفتن نوبت توعه که عمارت رو بچرخونی بعد از مراسم چهل پدر و مادرش رومان تصمیم جدی گرفت درمورد سلطنت و پدر بزرگ به تک تک خدمتکار ها گفت بیایند تا با ارباب عزیزشون آشنا بشن یه دختر لاغری میان اون همه خدمتکار ایستاده بود وقتی که رومان به اون رسید گفت تو با این جثه ای لاغرت چجوری میخوای بهم خدمات بدی و لبخند زد دختره تازه ۱۷ ساله اش بود تنظیم کرو و گفت من غنچه هستم ارباب از پس کارهاتون برمیام رومان خنده ای کرد و زیر لب گفت تا ببینیم
- ۳.۳k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط