به من میخندید چون در تنهایی ، تنهاییم را باور نمی‌کردم گویی تورا در کنار خود میدیدم و انگار نه انگار روزهاست که رفته و تنها از آن روزعا خاطرات تلخ و شیرین مانده
دیدگاه ها (۰)

شب و روز واژه ای بیش نیست من هر لحظه تورا بیشتر از لحظه ای ق...

هر روز به امید روزهای خوب میاند ادامه میدیم ولی روزی همین ام...

چشم های تو چیزی فراتر از دو گوی مشکین بود گویی آنانن با من ا...

لطفاً بعد افتادن هر اتفاقی من و از خودم بپرس قول میدم همه چی...

درخت نارنج ...

هنگامی که خرابه های آرزو رو در پی باقی مانده ای از وجود پوسی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط