خواستم بگوم چقدر چشمهات شعرند دختر نگفتم

خواستم بگويم چقدر چشمهايت شعرند دختر ، نگفتم ...

از تيغ های كف دستم ترسيدم كه نوازشت كنم و خون سرخت گلهای سرخ را بی آبرو كند... "من ماشين توليد رنجم"

يک روز، به يک نفر نگاه ميكنی كه چشمهايش شعرند ، اما دم نميزنی از تيغ های كف دستت ميترسی...

دوست داری بگویی حتی وقتی كنارت نشسته دلتنگش هستی ، اما لال می مانی...

آن روز، ياد من بيفت . ياد من بيفت و يک بوسه بچسبان روی كتف خشک باد آذرماه تا به من برساند...

بعد به كلماتی كه نگفته ای شب بخير بگو ، دراز بكش روی كاناپه به سقف نگاه كن و دردهای دلت را بشمار و به رويای خيس كسی فكر كن كه سهم تو نشد ، با چشمهايی كه شعر بود ، با لبانی كه آتش بود و با آغوشی كه تنها جزيره ی امن جهان بود...
دیدگاه ها (۹)

از من اگر بپرسند می گویم مهارتی که انسان در گزینش واژه های د...

آن چه آموخته ام این بوده که مهربانی در رابطه عاطفی بی اهمیت ...

برای برخی از ما آن چه انسانی را دست نیافتنی می کند یا لااقل ...

نشسته بودم در تاریکی ، در تاریکی محض. جایی پشت تیغه ی بلند ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط